گفتم: «بله»
«تو جوانک خوبی هستی.»
دو مرتبه پشت آشپزخانه غیبش زد.
براندی گیلاسش جدا که معرکه بود. گرمای ملایم گیلاس ها درونم به جریان افتاد، و من آن جنگ لعنتی را از یاد بردم.
«این جوری میپسندیم، نه؟»
میان راهرو ایستاده بود، حالا ظاهر مرتبی داشت و پیرهن کرم رنگی تنش بود، و آدم می توانست بوی صابون خوش عطری که با آن دستهایش را شسته بود، حس کند.
گفتم: «به سلامتی!»
«به سلامتی.»
«پس واقعاً داری از اینجا میری - اما جدی که نمیگی؟»
گفت: «چرا، جدی جدی.»
گفتم: «به سلامتی.» و شروع به پر کردن گیلاس ها کردم.
گفت: «نه، اگه ناراحت نمیشی من لیموناد می خورم، یه کمی زیادیم کرده.»
«خیلی خب، اما زود باش.»
گفت: «راستش دیگه تحملش رو ندارم.»
به من نگاه کرد، و در چشمانش، آن چشم های قی گرفته و بادکرده، ترس وحشتناکی بود. «میشنوی، جوانکم، این سکوت داره دیوونه ام میکنه، فقط گوش کن.» بازویم را بقدری محکم گرفت که ترسیدم و
«تو جوانک خوبی هستی.»
دو مرتبه پشت آشپزخانه غیبش زد.
براندی گیلاسش جدا که معرکه بود. گرمای ملایم گیلاس ها درونم به جریان افتاد، و من آن جنگ لعنتی را از یاد بردم.
«این جوری میپسندیم، نه؟»
میان راهرو ایستاده بود، حالا ظاهر مرتبی داشت و پیرهن کرم رنگی تنش بود، و آدم می توانست بوی صابون خوش عطری که با آن دستهایش را شسته بود، حس کند.
گفتم: «به سلامتی!»
«به سلامتی.»
«پس واقعاً داری از اینجا میری - اما جدی که نمیگی؟»
گفت: «چرا، جدی جدی.»
گفتم: «به سلامتی.» و شروع به پر کردن گیلاس ها کردم.
گفت: «نه، اگه ناراحت نمیشی من لیموناد می خورم، یه کمی زیادیم کرده.»
«خیلی خب، اما زود باش.»
گفت: «راستش دیگه تحملش رو ندارم.»
به من نگاه کرد، و در چشمانش، آن چشم های قی گرفته و بادکرده، ترس وحشتناکی بود. «میشنوی، جوانکم، این سکوت داره دیوونه ام میکنه، فقط گوش کن.» بازویم را بقدری محکم گرفت که ترسیدم و