نام کتاب: گوسفندان سیاه
گفتم: «به سلامتی، رنه»
«به سلامتی جوانکم!»
«خب حالا بگو چه خبر؟»
آهی کشید، «هیچی.» دو مرتبه پوست کندن سیب زمینی را از سر گرفت. «باز چند تا عوضی بی تسویه حساب زدن به چاک، چند تایی گیلاس دیگه خرد شد، *ژاکلین* نازنین بچه ی دیگه ای تو شکم داره و نمیدونه مال کیه، بارون میاد، آفتاب می تابه، حالا دیگه من یک پیرزنم و دارم از اینجا میرم.»
«میری رنه؟»
با لحن سردی گفت: «بله، باور کن، شوخی نمی کنم. پسرها روز به روز پول کم میارن و جسورتر میشن. کیفیت نوشابه ها افت می کنه و قیمت ها بالا رفته.»
آن معجون آتشین قرمز رنگ را دو نفری بالا رفتیم، براستی که حرف نداشت و من فوری گیلاس هایمان را پر کردم.
«به سلامتی.»
«به سلامتی.»
آخرش گفت: «اینهم از این.» آخرین سیب زمینی پوست گرفته را توی ماهیتابه ی آب انداخت. «واسه امروز کافیه، برم دست‌هام و تمیز کنم که بوی سیب زمینی ها ناراحتت نکنه. بوی ناجوری داره، به نظرت بوی سیب زمینی ناجور نیست؟»
Jacqueline

صفحه 7 از 100