نام کتاب: گوسفندان سیاه
گفتم: «درسته.» کلاهم را سُر دادم روی صندلی و دنبالش رفتم. «دبش ترین نوشابه ای که داری برام بیار، ممکنه؟»
با نگاهی تا حدی شک دار پرسید: «دبش ترین نوشابه ای که دارم؟»
انگشتهایش را با پیش بندش پاک کرد. «ببخشید، دارم سیب زمینی ها رو پوست می گیرم.» دستهایش را بالا گرفت؛ هنوز کوچک بود و کاری، دست‌هایی خوش ترکیب. پیش از نشستن روی صندلی بار، در را از داخل پیچ کردم.
تا حدی بلاتکلیف پشت بار ایستاده بود. با حالت شک داری پرسید: «دبش ترین نوشابه که دارم؟»
گفتم: «بله، گازدارش هم بکن.»
مِن مِن کرد: «هوم، اما قیمتش بالاست‌ها.»
«بی خیال، من پول دارم.»
گفت: «خیلی خب.» دوباره دست‌هایش را پاک کرد. از لای لب های رنگ پریده ی او، نوک زبانش بیرون پرید، و این یعنی مسئله‌ی ناراحت کننده ای در پیش بود.
«اشکالی نداره اگه من سیب زمینی ها رو بیارم اینجا پوست بگیرم؟»
جواب دادم: «البته که نه، زودباش، یک لیوان هم برای خودت بیار.»
پشت آن در نازک پر خش قهوه ای رنگ که بطرف آشپز خانه غیبش زد، نگاهی به اتاق انداختم. از پارسال همه ی وسایل سر جایش بود. بالای سرِ بار، عکس - بقول بعضی - شوهرش آویزان بود، افسر خوش قیافه ی نیروی دریایی با سبیل های مشکی، عکسی رنگی که آدمی را در حلقه‌ی

صفحه 5 از 100