نام کتاب: گوسفندان سیاه
عبارت تغییر ناپذیرش همین بود: «باز این جنگ چرند لعنتی اومد.» به اتفاق، گروهان را به تماشا می ایستادیم، ستوان یکم، گروهبان‌ها، سرجوخه ها، سربازها، همه در حالیکه خسته و بی حال به نظر می آمدند، قدم رو از جلوی شیشه‌ی مات پنجره می گذشتند. دو نفری حرکت گروهان را از لابلای طرح گلدار شیشه دید میزدیم. بین طرح گل‌های سرخ و لاله ها، نوار کاملی از شیشه ی شفاف بود و اکثرشان را می توانستیم ببینیم. صف‌ها قطار قطار، چهره ها یکی یکی، همه گرفته و گرسنه و بی حال...
بیش و کم همه شان را از نزدیک می شناخت، اصلا با همه طیفی جور بود. حتی با تارک دنیاها و جماعت زن گریز، به این خاطر که آنجا تنها مشروب فروشی محبوب آن حوالی بود. حتی خشکه مذهب‌ها بدشان نمی آمد کاسه ای از سوپ داغ و بدمزه‌ی آنجا را با لیوانی لیموناد سربکشند، و یا هنگام عصر، وقتی خودشان را زندانی این لعنت آباد با سی و هفت خانه ی گرد آلود و دو قلعه ی قدیمی میدیدند، احتمالا کار به یک لیوان مشروب هم می کشید. مکان نفرین شده ای که به نظر می آمد در آستانه ی فرورفتن در لجن و از هم پاشیدگی در کسلی و بی خبری است...
اما بر و بچه های ما تنها گروهانی نبود که می شناخت، او با تک تک گروهان اولی های تمام گردان‌های هنگ سر و کار داشت. چون که بنا به برخی برنامه های بلند بالای زمان بندی شده، بعد از مدت معینی، گروهان اولی ها را برای یک دوره‌ی شش هفته ای «استراحت و تجدید قوا» روانه‌ی این مکان دلگیر می کردند.

صفحه 3 از 100