بیشتری می گرفت. احساس می کردم میان ما بیش از یک دنیا فاصله هست. آنجا ایستاده بود، جایی در کناره های زندگی ام، آرام وزوزش را می کرد و از شعله های آتش لذت می برد؛ تمام اینها را می فهمیدم، جلوی چشمم بود، بوی سوختگی کاغذ بوداده به مشامم خورد و هنوز هم او نتوانسته بود از این بیشتر سبک و تخلیه ام کند.
دختر از میان اتاق گفت: «ممکنه لطفاً بلند شوی؟ باید همین الان برویم.» شنیدم که ماهیتابه را روی آتش گذاشت و شروع به جوشیدن کرد؛ صدای سایش نرم قاشق چوبی آرام بخش بود، و بوی آرد برشته اتاق را پر کرد.
حالا همه چیز را میدیدم. اتاق جمع و جوری بود. روی تخت چوبی پایه کوتاهی دراز کشیده بودم. کنارش یک گنجهی قهوه ای یکپارچه تخت بود که تمام سطح دیوار را تا در می پوشاند. جایی پشت سر من احتمالا میز، صندلی ها، و بخاری کوچکی کنار پنجره بود. خیلی ساکت بود، روشنایی اول صبح هنوز به قدری مات بود که مثل سایه هایی در اتاق می افتاد.
با لحن آرامی گفت: «خواهش می کنم، همین الان باید برویم.»
«حتما باید بروی؟»
«بله باید بروم سر کار، و اول باید تو بروی، با من.»
پرسیدم: «کار؟ چرا؟»
«عجب سئوالی میکنی؟»
«اما کجا؟»
دختر از میان اتاق گفت: «ممکنه لطفاً بلند شوی؟ باید همین الان برویم.» شنیدم که ماهیتابه را روی آتش گذاشت و شروع به جوشیدن کرد؛ صدای سایش نرم قاشق چوبی آرام بخش بود، و بوی آرد برشته اتاق را پر کرد.
حالا همه چیز را میدیدم. اتاق جمع و جوری بود. روی تخت چوبی پایه کوتاهی دراز کشیده بودم. کنارش یک گنجهی قهوه ای یکپارچه تخت بود که تمام سطح دیوار را تا در می پوشاند. جایی پشت سر من احتمالا میز، صندلی ها، و بخاری کوچکی کنار پنجره بود. خیلی ساکت بود، روشنایی اول صبح هنوز به قدری مات بود که مثل سایه هایی در اتاق می افتاد.
با لحن آرامی گفت: «خواهش می کنم، همین الان باید برویم.»
«حتما باید بروی؟»
«بله باید بروم سر کار، و اول باید تو بروی، با من.»
پرسیدم: «کار؟ چرا؟»
«عجب سئوالی میکنی؟»
«اما کجا؟»