نام کتاب: گوسفندان سیاه
«ولی تو باید قبل از رفتن چیزی بخوری.»
«نمی خواهم بروم.»
مکث او را همان طور که کفش‌هایش را پا می کرد شنیدم و می دانستم که با حیرت به فضای تاریکی که درونش دراز کشیده بودم خیره شده است.
فقط به نرمی گفت: «می فهمم.» و نمی توانم بگویم او شگفت زده بود یا هراسان.
سرم را که به آن طرف چرخاندنم می توانستم طرح اندامش را در تاریک روشن اول صبح ببینم. خیلی با ملاحظه دور و بر اتاق گشت زد، کاغذ و چند تکه چوب پیدا کرد، و از جیب شلوارم جعبه ی کبریت را برداشت.
این اصوات تقریبا شبیه به جیغ های بلند و نگران آدمی به گوشم می خورد که بر لبه‌ی رودخانه ای ایستاده و از درمانده ای یاری می طلبد که خودش در میان توده های عظیم آب دستخوش امواج است، و من بعدش متوجه شدم اگر از جایم بلند نشوم، در دقایق بعدی نمی توانم تصمیمی بگیرم و از این کشتی آرام و غوطه ور انزوا خلاص شوم، توی این رختخواب بحالت بی حسی و فلج تلف میشدم، یا که اینجا، بر این بالش کنار این همراهان خستگی ناپذیر، که چشم هایشان لحظه ای از من غافل نبود، جان می دادم.
همان جا کنار اجاق ایستاده به آتش خیره شده بود که می شنیدم با دهانش زنبورک می زد، و با هر صدای وزوزش شعله های آتش هرم

صفحه 24 از 100