کشته شد. و از آن به بعد پدرم اینجا بود، زمین هایی داشت و در راه آهن هم مشغول بود؛ او در دوران جنگ بود که جان سپرد.»
«کشته شد؟»
«نه، او مرد. قبلش مادرم از دنیا رفته بود. و حالا برادرم اینجا با همسرش و بچه ها زندگی می کنند، هفتاد سال دیگر نوهزاده های برادرم همین جا خواهند بود.»
گفتم: «گیریم که این طور، اما از من و تو هم آنها چیزی می دانند.»
«نه، تا الان روح کسی هم خبر ندارد که تو اینجا با من بوده ای»
دست های کوچکش را گرفتم - نرم بود، خیلی نرم - و نزدیک صورتم بردم.
در همین لحظه، تاریک روشن خاکستری رنگی - روشن تر از سیاهی شب - بر صفحه ی چهار گوش پنجره نمایان شد.
یکدفعه احساس کردم بدنش بی آنکه مرا لمس کند از رویم گذشت، و توانستم راه رفتن آرام پاهای برهنه اش را بر کف اتاق بشنوم، بعد صدای لباس پوشیدنش را شنیدم. حرکاتش و صداهایی که بی نهایت ملایم بودند؛ فقط لحظه ای که پشت کرد تا دکمه های لباسش را ببندد، صدای نفس هایش را که بسختی بالا می آمد شنیدم.
گفت: «بهتره لباس بپوشی»
گفتم: «بگذار همین جا دراز بکشم.»
«نمی خواهم چراغ را روشن کنم.»
«روشن نکن، فقط بگذار همین جا دراز بکشم.»
«کشته شد؟»
«نه، او مرد. قبلش مادرم از دنیا رفته بود. و حالا برادرم اینجا با همسرش و بچه ها زندگی می کنند، هفتاد سال دیگر نوهزاده های برادرم همین جا خواهند بود.»
گفتم: «گیریم که این طور، اما از من و تو هم آنها چیزی می دانند.»
«نه، تا الان روح کسی هم خبر ندارد که تو اینجا با من بوده ای»
دست های کوچکش را گرفتم - نرم بود، خیلی نرم - و نزدیک صورتم بردم.
در همین لحظه، تاریک روشن خاکستری رنگی - روشن تر از سیاهی شب - بر صفحه ی چهار گوش پنجره نمایان شد.
یکدفعه احساس کردم بدنش بی آنکه مرا لمس کند از رویم گذشت، و توانستم راه رفتن آرام پاهای برهنه اش را بر کف اتاق بشنوم، بعد صدای لباس پوشیدنش را شنیدم. حرکاتش و صداهایی که بی نهایت ملایم بودند؛ فقط لحظه ای که پشت کرد تا دکمه های لباسش را ببندد، صدای نفس هایش را که بسختی بالا می آمد شنیدم.
گفت: «بهتره لباس بپوشی»
گفتم: «بگذار همین جا دراز بکشم.»
«نمی خواهم چراغ را روشن کنم.»
«روشن نکن، فقط بگذار همین جا دراز بکشم.»