بی مقدمه پرسید: «به چی فکر می کنی؟» انگار که تیری را به آرامی و به چنان دقتی شلیک کرده باشد که در من سدی را شکست، و تا آمدم در نور قرمز نوک سیگارها نگاه دوباره ای به صورتش بیاندازم دیدم که به حرف آمدهام: «فقط در فکر این بودم که هفتاد سال دیگر چه آدمی توی این اتاق دراز کشیده، در این فضای شش فوت مربعی چه آدمی می نشیند یا پا دراز میکند و از من و تو چقدر می داند. هیچی.» ادامه دادم: «فقط می داند اینجا جنگ بوده.»
دو نفری سیگارهای مان را، به چپ تخت، کف اتاق انداختیم. سیگارها بی سر و صدا روی شلوارم افتادند. من تکانی دادم، و آن دو نقطه ی ریز و کم نور جفت هم قرار گرفت.
«در فکر این هم بودم که هفتاد سال پیش چه اشخاصی اینجا بوده اند؛ و با چه اسباب و وسائلی. شاید اینجا مزرعه بوده؛ شاید شش فوت بالای سر ما، پیاز و ذرت کشت می دادند، با نسیم ملایمی که لابلایشان به جریان می افتاد و این طلوع دلگیر هم هر صبح از آنسوی افق پوزتا سر می زد. با احتمال دارد قبلا اینجا خانهای متعلق به کسی بوده.»
به نرمی گفت: «بله، هفتاد سال پیش اینجا خانه بوده.»
ساکت ماندم.
گفت: «بله به گمانم هفتاد سال پیش بود که پدر بزرگم این خانه را ساخت. باید همان زمانی باشد که مسیر خط آهن اینجا را احداث می کردند. در راه آهن کار می کرد و با پس اندازش این خانه را ساخت، و بعدش رفت به جنگ، سالها پیش، میدونی، سال ۱۹۱۴، و در روسیه
دو نفری سیگارهای مان را، به چپ تخت، کف اتاق انداختیم. سیگارها بی سر و صدا روی شلوارم افتادند. من تکانی دادم، و آن دو نقطه ی ریز و کم نور جفت هم قرار گرفت.
«در فکر این هم بودم که هفتاد سال پیش چه اشخاصی اینجا بوده اند؛ و با چه اسباب و وسائلی. شاید اینجا مزرعه بوده؛ شاید شش فوت بالای سر ما، پیاز و ذرت کشت می دادند، با نسیم ملایمی که لابلایشان به جریان می افتاد و این طلوع دلگیر هم هر صبح از آنسوی افق پوزتا سر می زد. با احتمال دارد قبلا اینجا خانهای متعلق به کسی بوده.»
به نرمی گفت: «بله، هفتاد سال پیش اینجا خانه بوده.»
ساکت ماندم.
گفت: «بله به گمانم هفتاد سال پیش بود که پدر بزرگم این خانه را ساخت. باید همان زمانی باشد که مسیر خط آهن اینجا را احداث می کردند. در راه آهن کار می کرد و با پس اندازش این خانه را ساخت، و بعدش رفت به جنگ، سالها پیش، میدونی، سال ۱۹۱۴، و در روسیه