نام کتاب: گوسفندان سیاه
براستی روشن شده، روشن تر، روشنایی روز دارد رنگین تر می شود، آن لایه‌ی خاکستری، آنجا، آن سوی خط افق، آرام همه جا را می پوشاند، و حالاست که به یقین در می یابی: روز آمده.
یکدفعه دیدم سردم شده، پاهایم از پتو بیرون زده بود - برهنه و سرد - و احساس سرما خواب نبود. آه عمیقی کشیدم، نفس هایم را که به چانه ام میخورد حس می کردم؛ خم شدم، پتو را گرفتم، و پاهایم را پوشاندم. دوباره صاحب دست بودم، پا داشتم و نفس هایم را می توانستم حس کنم.
بعد در همان حال بی تعادلی، دستهایم را به طرف چپم دراز کردم، از کف اتاق شلوارم را برداشتم، و صدای جعبه ی کبریت توی جیبم را شنیدم.
در این لحظه صدایی در کنارم گفت: « لطفا چراغ را روشن نکن.» و آهی هم کشید.
آهسته گفتم: «سیگار؟»
گفت: «بله.»
زیر نور کبریت، صورتش یکپارچه زرد بود: دهانی به رنگ زرد تیره، چشمهایی گرد، سیاه و نگران، پوستی مثل ذرات طلایی رنگ ریز و لطیف ماسه، و موهای عسلی پر رنگ.
حرف زدن مشکل بود، کلمه ای پیدا نمی کردیم. دو نفری به ضربان گذر زمان گوش سپردیم. آن تیرگی مرموز با صداهای که به راه انداخته بود ثانیه ها را می بلعید.

صفحه 21 از 100