نام کتاب: گوسفندان سیاه
بیشتر وقتها، آن آب‌های قیرگون، آرام و راکد به نظر می رسید، و به من امیدی دست میداد که دارم بیدار میشوم، پاهایم را حس می کنم، دوباره می توانم بشنوم، شامه ام را بکار بیندازم، و نه فقط این که به فکر بیافتم؛ حتی همین امید کمرنگ ارزش داشت، به این خاطر که رفته رفته رنگ میباخت. آن آب‌های تیره، بار دیگر شروع به چرخ زدن می کرد، و جسم بی نوای مرا در میان می گرفت، و بارها و بارها در انزوای مطلق به هر کجا می کشاند.
حافظه این را هم می گفت که شب تا ابد نمی ماند، وقت هایی هم هست که روز از راه برسد، دلم را خوش می کرد که دوباره می توانم بنوشم، بوسه بزنم، و اشک بریزم، حتی دعا کنم، هر چند با تکه ای مغز تنها که نمیشود دعا کرد. در همین لحظات بود که فهمیدم بیدارم: با چشمانی باز در شبی تاریک تاریک، توی رختخواب دخترکی مجار، روی بالش نرمش، دراز به دراز افتاده بودم. با همه ی اینها باورم نمی شد که در حال مرگ نباشم.
این لحظه به طلوعی شباهت دارد که آرام و آهسته بیاید، بطرزی غیرقابل وصف آن قدر آرام که سخت می شود باور کرد. اولش آدم خیال می کند اشتباهی در کار است؛ اگر در شبی تاریک داخل سنگری ایستاده باشی باورت نمی شود که واقعاً آن طلوع باشد - آن نوار صاف، صاف و کمرنگ آنسوی افق های دور - خیال می کنی باید اشتباه کرده باشی، چشمان خسته ات زیادی حساس شده و به احتمال دارد بقایای درهم و برهم نور را باز می تابد. اما واقعاً آن طلوع است، که حالا دارد پررنگ تر می شود. هوا

صفحه 20 از 100