نام کتاب: گوسفندان سیاه
ظاهری ساخته و پرداخته، شانه و سینه هایی محکم و راست، با مقادیری عطر مست کننده که افشانی موهایش میکرد و چشم هایی که آرایش دیده بود، در برابرش کمتر مردی تاب مقاومت داشت، و شاید من از معدود افرادی بودم که دلش می خواست صبح‌ها بسراغش برود فقط هم به این خاطر که می دانست جلوی شمایل مست کننده اش کم نمی آورم.
صبح‌ها، حوالی ده یازده، پیرزن ژولیده‌ای بود، به علاوه، خلقش هم تعریفی نداشت، عادتش بود که ایراد بگیرد و موعظه های اخلاقی اش را بار آدم کند. وقتی به در می کوفتم یا زنگ در را میزدم - خوشش می آمد به در بکوبم، می گفت خودمانی تر است - صدای گام های بی قرارش را می شنیدم، از پشت شیشه ی مات در، پرده ای کنار می رفت، و من می توانستم سایه اش را ببینم. سر و کله اش از میان طرح گلدار قاب شیشه ظاهر می شد، زیر لبی می گفت: «اوه، شمایید.» و اهرم در را عقب می کشید.
ظاهرش براستی که زننده بود، اما آنجا تنها مشروب فروشی محبوب دهکده محسوب می شد، با سی و هفت خانه ی کثیف و گرد آلود و دو قلعه ی مخروبه، و نوشابه هایش هم حرف نداشت؛ بعلاوه نسیه هم میداد، و علاوه بر همه ی اینها خیلی خوش مشرب بود. و این طوری گذشت ساعات کسل اول صبح‌ها نمود نمی کرد. طبق قرارمان پیش او آنقدر می ماندم تا صدای دور گروهان نظامی را می شنیدیم که در راه بازگشت از آموزش نظامی سرود می خواندند؛ و به آدم احساس مسخره‌ای دست می داد که باز همان «آهنگ هر روزی» را می شنود که در سکون همیشگی آن لعنت آباد طنین انداز بود.

صفحه 2 از 100