نام کتاب: گوسفندان سیاه
آسمانی که بالای سر ما مثل بالنی که در شرف زمین خوردن باشد معلق مانده بود...
جایی در زیر یک درخت، چهره‌ای را دیدم که نور خفیفی از آن می تابید. چشمانی غم زده زیر موهای لختی که هر چند به نظر خاکستری رنگ می آمد، به طور حتم رنگش قهوه ای روشن بود؛ پوستی کمرنگ با دهانی گرد که به طور حتم قرمز رنگ بود هر چند در آن تیرگی، عجیب جلوه خاکستری رنگی داشت.
به آن چهره گفتم: «بلند شو بیا»
بازویش را گرفتم - بازوهای آدمی واقعی - پنجه‌ی دست های ما در هم رفت، انگشت هایمان تلاقی کرد و در هم قفل شد و در این ناکجا آباد به راه افتادیم و به سمت خیابانی بی نام و نشان راهمان را کج کردیم.
همین که پا گذاشتیم به اتاقی که حالا در سیاهی اش پا در هوا مانده ام، گفتم: «آن چراغ را روشن نکن.»
در سیاهی، صورت گریانی را حس کرده بودم و به درون گودال هایی فرو می افتادم، شیرجه بدرون گودالها، همان جوری که آدم به پایین پلکانی قل می خورد، پلکانی معلق و مخملی؛ بارها و بارها از گودالی به گودال دیگر می افتادم...
حافظه ام می گفت تمام اینها اتفاق افتاده، و اینکه من در حال حاضر بر این بالش لمیده ام، توی این اتاق، در کنار این دختر، بی آنکه بتوانم صدای نفس اش را بشنوم؛ مثل طفلی آرام در خواب بود. آه! خدای من، از من فقط همین یک تکه مغز مانده بود؟

صفحه 19 از 100