نام کتاب: گوسفندان سیاه
غوطه می خوردم، به بیرون می ریخت، در آن شب کوتاه، در خانه ای که نمی شناختم، در خیابانی بی نام و نشان، کنار دختری که صورتش را هنوز بدرستی ندیده بودم...
کمی بعد در میان ایستگاه سراسیمه بودم، دیدم قطارم رفته و تا صبح قطار دیگری حرکت نمی کرد. صورتحساب را که پرداخته بودم، کوله پشتی ام را کنار آن دیگری گذاشتم، و تلوتلوخوران خودم را به گرگ و میش آن ده کوره ی حقیر سپردم.
از هر طرف فضای خاکستری رنگ تیره‌ای من را احاطه کرده بود، تنها چند چراغ پراکنده به چهره‌ی عابرین ظاهر آدم های زنده را میداد.
در محلی دیگر شراب بهتری خوردم، مات و مبهوت به چهره‌ی بی لبخند زن پشت بار چشم دوختم، بوی چیزی شبیه به سرکه را که از لای در آشپزخانه می آمد به مشام کشیدم، صورتحساب را پرداختم، و بار دیگر در آن هوای گرگ و میش فرو رفتم.
به نظرم می رسید چنین زندگی قسمتم نیست، چاره ای ندارم وانمود کنم سرنوشتم همین بوده، و گرنه که دل خوشی از آن ندارم. حالا دیگر هوا به تاریکی می زد، و بر فراز شهر، آسمان صاف غروبی تابستانی آویزان بود. جایی در این خیابان های خاموش، که خانه های حقیرش در کنار درختان قد کوتاه خواب رفته بودند، جنگ در جریان بود، جایی در این سکوت مطلق، جنگ در جریان بود. کسی را در این شهر کوچک نداشتم، این آدم ها از جنس من نبودند، این درختان قد کوتاه را از جعبه ای اسباب بازی بیرون آورده و بر این پیاده‌روهای خاکستری رنگ چسبانده بودند، با آن

صفحه 18 از 100