نام کتاب: گوسفندان سیاه
«می ترسم، ام م... نه؟... چرا، به هر صورت دارم فرار می کنم. خیلی وقته.»
بلند شد، کوله پشتی اش را کف همان جا رها کرد، قدری پول گذاشت روی میز، دوباره برایم سر تکان داد، و بیرون رفت.
ساعتها منتظرش ماندم. باورم نمی شد که او واقعاً تسلیم شده و راهی *پوزتا* باشد. نگاهی به کوله پشتی اش انداختم و چشم به راه ماندم. از آن شراب ناجور خوردم و نومیدانه سعی کردم سر حرف را با صاحب مغازه باز کنم، و آن میدان را تماشا کردم که هر از گاه ارابه ای با چند اسب لاغر به تاخت از میانش می گذشت و در توده‌ای گرد و خاک گم می شد.
کمی بعد یک وعده استیک خوردم، بار دیگر جرعه ای از آن نوشابه‌ی لعنتی زدم، و سیگار کشیدم. روشنایی رفته رفته رنگ می پراند. گه گاه ابری از گرد و خاک، از میان در باز دکه، به درون سرازیر می شد، صاحب دکه دهن دره میکرد یا با مجارها گرم گرفته بود که با نوشیدنی خودشان سرگرم بودند.
تاریکی بزودی سر می رسید. برایم هیچ وقت روشن نشد تمام آن مدت در چه فکری بودم، ساعاتی که آنجا نشستم و چشم به راه ماندم، شراب نوشیدم، استیک خوردم، به آن خانم صاحب دکه نظر کردم، و به میدان خیره شدم، و سیگار پشت سیگار دود دادم...
مغزم همه این جریانات را به گونه ای کاملا خود به خودی بازسازی می کرد، و همه اینها را در حالی که گیج و منگ در سطح آن آبهای تیره
Puzta: ناحیه ای کوچک در مجارستان

صفحه 17 از 100