نام کتاب: گوسفندان سیاه
او دادم، و آن آدم گیج و منگ را به سمت در خروجی کشاندم.
آن مکان کوچک، ظاهری مخروبه داشت. خیلی فوری جمعیت ناظر از آنجا متفرق شدند. محوطه‌‍ی ایستگاه خلوت بود. مستخدم خسته و چرک آلود راه آهن نشانی دکه‌ی مشروب فروشی کوچکی را آنطرف میدان خاک گرفته ایستگاه کنار چند درخت کوتاه به ما داد.
کوله پشتی هایمان را زمین گذاشتیم و من سفارش مشروب دادم، همان معجون ناجوری که هنوز از آن منگ هستم. سرباز، عصبانی و خاموش آنجا نشست، سیگاری تعارفش کردم، با هم سیگار کشیدیم، و من خوب او را ورانداز کردم: همان سر و وضع معمول را داشت. جوان بود، همسن و سال خودم، موهای بورَش، از روی پیشانی پهن و همواری، همان طور لخت تا چشمهایی سیاه آویزان بود.
یکدفعه گفت: «رفیق، موضوع اینه که من از این وضع بیزارم، میفهمی؟»
سرم را تکان دادم.
«از این طوری مردن بیزارم، می فهمی؟ دارم فرار می کنم.»
خیره نگاهش کردم.
هوشیارانه حرف می زد: «درسته، دارم فرار می کنم، دستور بود که به پوزتا بروم، می توانم به اسبها برسم، و اگه هم مجبور باشم سوپ‌های خوشمزه ای میپزم. آنها از بابت تمام کارهایی که کرده ام می توانند حسابی مجازاتم کنند. باز هم بگم؟»
سرم را تکان دادم.

صفحه 16 از 100