نام کتاب: گوسفندان سیاه
آتن می رفت. در این ایستگاه کوچک باید پولم را خرد می کردم و منتظر قطاری می ماندم که مرا به نزدیکی گذرگاههای *کارپاتبان *می برد. خیلی اتفاقی سکوی آن قطار را پیدا کردم - حتی از اسم ایستگاه مطمئن نبودم - همین لحظه بود که سرباز مستی برگشت به طرفم، یونیفرم خاکی رنگش میان آن همه مجار با لباس های رنگی غیرنظامی، انگشت نما بود. بلندبلند بد و بیراه‌هایی می گفت که مثل ضربات سیلی توی صورت که درد سوزش آورش تمام عمر از یاد آدم نرود، به سر و کله ام کوفته میشد.
او داد میزد: «شما خود فروخته ها! آشغالها، کثافتها - از همه تان بیزارم!» با کوله پشتی سنگینی بر دوش، در حالی که روانه‌ی قطاری بود که من همین چند لحظه قبل آن را ترک کرده بودم، تمام این فریادها را خطاب به همان چهره های پر لبخند و احمقانه مجارها زد.
دقیقه ای نگذشته بود که از پنجره‌ی قطار، کله‌ای با کلاهخود فولادی بیرون آمد و فریاد کشید: «هی تو، با توام!» سرباز مست اسلحه ی کمری اش را کشید، گرفت طرف کلاهخود به سر، مردم جیغشان در آمده بود، من با جستی خودم را به سرباز رساندم و بازوهایم را دورش قلاب کردم. اسلحه را از دستش قاپیدم و به گوشه ای پراندم - بازوهای در حال تقلایش را محکم چسبیده بودم. کلاهخود به سر، داد و فریاد می کرد، مردم جیغ می کشیدند، و سرباز مست عربده میزد؛ اما قطار به راه افتاد و بیشتر مواقع یک قطار در حال حرکت حتی کلاهخودی فولادی و درمانده را با خودش می برد. سرباز مست را به حال خود گذاشتم، اسلحه ی کمری را به دست
Carpathian

صفحه 15 از 100