بلاتکلیف در میان قطارها
وقتی بیدار شدم تقریبا در انزوای مطلقی بسر می بردم، به نظرم می آمد در فضای تاریکی بر سطح آبهای راکد غوطه ورم، جریان های بی هدف به هر طرف می بردم. همانند جسدی که با حرکت امواج آخرش به سطوح بی رحم آب می آید، به پشت و رو غلت می خوردم، و به آرامی در سیاهی خلا میچرخیدم. اعضای بدنم حس نداشتند، دیگر آنها پاره ای از من نبودند، اصلا حواسم از کار افتاده بودند. از دیدن، شنیدن، از بوئی برای به مشام بردن خبری نبود. فقط نرمی بالش زیر سرم بود که مرا به واقعیت ربط می داد. کله ام تنها عضوی که حس می کردم. ذهن و افکارم سر جایش بود، و فقط از سردرد عذاب آوری رنج می کشیدم که شراب ناجوری باعثش بود.
حتی صدای نفس هایش قابل شنیدن نبود. مثل طفلی آرام، خواب
وقتی بیدار شدم تقریبا در انزوای مطلقی بسر می بردم، به نظرم می آمد در فضای تاریکی بر سطح آبهای راکد غوطه ورم، جریان های بی هدف به هر طرف می بردم. همانند جسدی که با حرکت امواج آخرش به سطوح بی رحم آب می آید، به پشت و رو غلت می خوردم، و به آرامی در سیاهی خلا میچرخیدم. اعضای بدنم حس نداشتند، دیگر آنها پاره ای از من نبودند، اصلا حواسم از کار افتاده بودند. از دیدن، شنیدن، از بوئی برای به مشام بردن خبری نبود. فقط نرمی بالش زیر سرم بود که مرا به واقعیت ربط می داد. کله ام تنها عضوی که حس می کردم. ذهن و افکارم سر جایش بود، و فقط از سردرد عذاب آوری رنج می کشیدم که شراب ناجوری باعثش بود.
حتی صدای نفس هایش قابل شنیدن نبود. مثل طفلی آرام، خواب