نام کتاب: گوسفندان سیاه
بود و من احساس می کردم انگار همانند کشتی طوفان زده ای، روی سه پایه ی بار تاب می خورم.
گفتم: «حساب ما چقدر شد؟»
گفت: «سی صد.»
اما همین که آمدم پولم را حساب کنم به اشاره‌ای ناگهانی گفت: «نه، واسه گذشته ها، نه، تو تنها آدمی هستی که براش احترام قایل ام. اگه میلت کشید، با برادرزاده ام که میاد حساب کن. فردا»
«خداحافظ.» و برایم دست تکان داد، و بیرون که میرفتم دیدم که گیلاس ها را در تشت ورشو فرو برد تا آب بزند، و می دانستم که برادر زاده اش ابدا یک چنین دست های خوش ترکیبی ندارد، یک چنین دست های کوچک و زحمتکش، مثل دست های او. از آنجا که دست‌ها و دهان تقریبا به یک حالتند، می ترسم نکند که در دست های آن دخترک حالتی میهن پرستانه باشد.

صفحه 12 از 100