نام کتاب: گوسفندان سیاه
می گذشتند، صف‌ها قطار قطار، چهره ها یکی یکی، همه گرسنه و بی رمق، در قیافه هایشان هاله‌ی مقدسی از چرکی، اما بی روح و عبوس و جایی در چشم هایشان رگه هایی از ترس...
آخرین نفرات که رژه رفتند و آوازها محو شد، به رنه گفتم: «بسه دیگه.» دست های او را از گوشهایش برداشتم. «این قدر احمق نباش.»
با کله شقی گفت: «نه، من احمق نیستم، دارم خلاص میشم می خوام جایی توی دیپ یا *آبه ویل* یک خانه‌ی سینمایی باز کنم.»
«پس ما چی، چی به سر ما می آد؟»
گفت: «دختر برادرم داره میاد اینجا، حواست هست، یک جوان خوش قیافه، او از عهده ی اینجا بر میآد. قصد دارم اینجا رو بسپارم دست اون.»
پرسیدم: «کی؟»
«فردا»
التماسش کردم: «فردا، نه.»
خندید: «نگران نباش، بهت که گفتم، اون جوان و خوش قیافه اس، ببین!» عکسی از کشو بیرون کشید. اما دختر توی عکس چنگی به دلم نزد؛ جوان بود و خوش قیافه، اما بی روح، و همان دهان میهن پرستانه ی مردی را داشت که عکساش بالای سر پیشخان آویخته بود.
با دلخوری گفتم: «به سلامتی، پس، فردا»
گفت: «به سلامتی و او دو مرتبه گیلاسش را پر کرد. بطری خالی
Abbeville

صفحه 11 از 100