نام کتاب: کوری
کوچه پارک بود،
- خب پس ناپدید شده، پس سوییچ چه شده، ظاهرا از ناراحتی و پریشانی ات سوء استفاده کرده و ماشین ما را دزدیده.
- مرا بگو که نمی خواستم وارد آپارتمان بشود مبادا چیزی بلند کند اما اگر پیش من مانده بود تا تو برسی، نمی توانست ماشین را بدزدد،
- حالا برویم، تاکسی منتظر است.
- به خدا حاضرم یک سال از عمرم را بدهم تا این دزد دغل هم کور شد، به این بلندی حرف نزن، و دار و ندارش را دزد بزند، شاید سر و کله اش پیدا بشود،
- عجب، پس تو خیال می کنی فردا در می زند که از حواس پرتی ماشین را برده و آمده معذرت بخواهد و ببیند حالت بهتر است یا نه.
تا مطب دکتر خاموش ماندند. زن سعی کرد به ماشین دزدیده شده فکر نکند، دست شوهرش را با مهر می فشرد، و مرد، که سرش را پایین انداخته بود تا راننده از آیینه ی جلو چشمهایش را نبیند، مدام از خودش می پرسید چه گونه ممکن است چنین بلایی به سرش آمده باشد، چرا من. هر بار که تاکسی می ایستاد صدای ترافیک را می شنید، صداهای بلند دیگری را هم می شنید، بارها پیش آمده که هنوز خواب باشیم و صداهای بیرون در پرده ی ضمیر ناخودآگاهمان که مثل یک ملافه ی سفید ما را در خود پیچیده رخنه کند. سر تکان داد، آه کشید، زنش با مهربانی گونه اش را نوازش کرد، به این شیوه می گفت آرام باش، من پهلویت هستم، و مرد سرش را روی شانه ی زنش گذاشت، برایش فرقی نمی کرد راننده چه فکر کند، بچگانه اندیشید اگر تو هم در وضع من بودی که دیگر نمی توانستی رانندگی کنی، و بدون توجه به پوچی این فکر، به خودش تبریک گفت که با وجود یأسی که دارد هنوز هم می تواند منطقی فکر کند. وقتی با کمک محتاطانه ی زنش از تاکسی پیاده شد، به نظر آرام می رسید، اما وقتی وارد مطب شد تا از سرنوشتش مطلع شود، بانجوایی لرزان از زنش پرسید معلوم نیست با چه حالی از اینجا بیرون بروم، و انگار که دیگر امیدی نداشته باشد، سر تکان داد.
زنش به منشی دکتر گفت من بودم که نیم ساعت پیش به خاطر حال شوهرم تلفن کردم. و منشی آنها را به اتاق کوچکی برد که چند مریض در انتظار نشسته بودند، پیرمردی با چشم بندی سیاه بر یک چشم، پسرکی لوچ، با زنی که لابد مادرش بود، دختری با عینک دودی، دو نفر دیگر که ویژگی بارزی نداشتند، اما کسی که کور باشد نبود، کورها به چشم پزشک مراجعه نمی کنند.
زن شوهرش را برد و روی یک صندلی خالی نشاند، و چون صندلی های دیگر پر بود، خودش کنار او ایستاد و آهسته در گوشش گفت باید صبر کنیم. مرد فهمید چرا باید صبر کنند، صدای کسانی را که در اتاق انتظار بودند شنیده بود. حالا نگرانی دیگری به جانش افتاده بود، فکر می کرد هر چه دکتر او را دیرتر معاینه کند، کوری اش وخیم تر و لاعلاج تر می شود. روی صندلی اش وول خورد، بی قرار

صفحه 8 از 224