نام کتاب: کوری
می آییم، همین الآن. مرد کور از جا بلند شد، زنش گفت صبر کن، بگذار اول به این انگشت برسم، چند لحظه ناپدید شد، با یک شیشه آب اکسیژنه و یک شیشه پد و پنبه و یک بسته تنزیب پانسمان برگشت. در حین زخم بندی پرسید ماشین را کجا گذاشتی، و ناگهان رو به شوهر کرد، اما با این حالت که رانندگی امکان نداشت، یا شاید در خانه بودی که این اتفاق افتاد؟
-نه، توی خیابان پشت چراغ قرمز بودم، یک نفر مرا تا خانه رساند، ماشین توی کوچه ی پهلویی است،
-خیلی خوب، پس برویم پایین، تو دم در صبر کن تا من بروم پیدایش کنم، سوییچ کجاست؟
- نمی دانم، سوییچ را به من پس نداد، -کی؟
- بابایی که مرا به خانه رساند، مرد بود، لابد جایی گذاشته،
- یک نگاهی دور و اطراف می کنم، بی فایده است، او اصلا وارد خانه هم نشد، اما بالاخره سوییچ یک جایی باید باشد، حتما یادش رفته، اشتباهی سوییچ را با خودش برده،
- همین یکی را کم داشتیم، سوییچ خودت را بردار، سر فرصت پیدایش می کنیم،
- خیلی خوب، برویم، دست مرا بگیر.
- مرد کور گفت اگر قرار باشد اینجوری بمانم، بهتر است بمیرم،
- خواهش می کنم، پرت و پلا نگو، به اندازه ی کافی مصیبت داریم،
- منم که کورم نه تو، نمی دانی یعنی چه،
-دکتر خوبت می کند، خاطرت جمع باشد،
-خاطرم جمع است.
رفتند. پایین، در سرسرا زنش چراغ را روشن کرد و آهسته در گوشش گفت همین جا منتظرم باش، اگر همسایه ها آمدند خیلی عادی با آنها حرف بزن، بگو منتظر منی، هیچ کس با دیدن تو نمی تواند حدس بزند که نمی بینی و تازه لزومی هم ندارد همه چیزمان را به مردم بگوییم، خیلی خوب، فقط معطل نکن، زنش به سرعت خارج شد. نه همسایه ای آمد و نه همسایه ای رفت. مرد کور از روی تجربه می دانست که چراغ راه پله تا وقتی روشن است که صدای کلید اتوماتیک به گوش می رسد، در نتیجه تا سکوت می شد، دکمه ی برق را فشار میداد. نور، این نور خاص، برایش به صدا تبدیل شده بود نمی فهمید چرا زنش آن قدر طول می دهد، کوچه همان نزدیکی بود، در هشتاد نود قدمی، فکر کرد اگر بیشتر طولش بدهم دکتر میرود. نتوانست بی اختیار دست چپش را بالا نیاورد و برای نگاه کردن به ساعتش چشم به زیر ندوزد. انگار که یک درد ناگهانی سراغش آمده باشد لب ورچید، شاکر بود که در آن لحظه همسایه ای دور و برش نمیپلکد، چون اگر کسی با او حرف می زد، جابه جا به گریه می افتاد. ماشینی در خیابان ایستاد. پیش خود گفت بالاخره آمد، اما متوجه شد که صدای موتور ماشین خودش نیست، موتور دیزل است، گفت حتما یک تاکسی است، و بار دیگر دکمه ی برق را فشار داد. زنش آمد، ناراحت و عصبی، این آقای نیکوکار تو، این خدای مروت، ماشین ما را برده،
- امکان ندارد، حتما خوب نگشتی،
- البته که خوب گشتم، من که ناراحتی چشم ندارم، این جمله ی آخر بی اختیار از دهانش پرید، حرفش را اصلاح کرد، تو گفتی ماشین توی کوچه ی پهلویی است، و نیست، مگر این که در کوچه ی دیگری گذاشته باشد، نه، نه، مطمئنم توی همین

صفحه 7 از 224