جایی که می دانست زنش هست، و بعد، با اطمینان از این که او را نخواهد دید، چشمهایش را باز کرد. زن با لبخندی گفت پس بالاخره بیدار شدی، خواب آلود من. سکوت شد و مرد گفت من کورم، نمی توانم ببینم. کاسه ی صبر زن لبریز شد،
-دست از این بازی های احمقانه بردار، بعضی چیزها شوخی بردار نیست،
- چه قدر دلم می خواست شوخی باشد، اما من حقیقتا کورم، هیچ چیزی را نمی توانم ببینم،
-خواهش می کنم، مرا نترسان، به من نگاه کن، اینجا، من این جام، چراغ روشن است،
-می دانم اینجایی، صدایت را می شنوم، می توانم لمست کنم، می توانم تصور کنم که چراغ را روشن کرده ای، اما من کورم.
زن به گریه افتاد، خود را به او آویخت، نه، بگو که راست نیست. گلها روی زمین و روی دستمال خون آلود افتاده بود، از انگشت زخمی دوباره خون می آمد، و مرد انگار که با کلمات دیگری بخواهد مقصودش را بگوید، زیر لب گفت تازه، این که چیزی نیست، من همه چیز را سفید می بینم، و لبخندی افسرده زد. زن کنار او نشست، در آغوشش گرفت، پیشانی و صورت و چشمهایش را آرام بوسید، خاطرجمع باش، خوب می شوی، تو که ناخوش نبودی، هیچ کس یک دفعه کور نمی شود، شاید، بگو چه شد، چه احساسی داشتی، کی، کجا، نه، الآن نگو، صبر کن، اول از همه باید برویم پیش چشم پزشک، کسی به فکرت میرسد، متأسفانه نه، ما هیچ کداممان عینکی نیستیم، چه طور است ببرمت بیمارستان، خیال نمی کنم اورژانس برای کوری بخشی داشته باشد، حق با توست، شاید بهتر باشد یک راست پهلوی چشم پزشک برویم، از راهنمای تلفن دکتری پیدا می کنم که مطبش در همین نزدیکی باشد. از جا بلند شد، هنوز به سؤالاتش ادامه می داد، فرقی نکرده است؟
مرد جواب داد ابدا، دقت کن، چراغ را خاموش میکنم بعد بگو، حالا، هیچی، یعنی چه که هیچی، یعنی هیچی، مدام سفیدی می بینم، درست مثل این که شب وجود ندارد.
صدای ورق خوردن سریع راهنمای تلفن را می شنید، زنش فین فین می کرد تا جلوی اشکش را بگیرد، آه میکشید، و بالأخره گفت این یکی خوب است، امیدوارم وقت داشته باشد ما را ببیند. نمره ای گرفت، پرسید که آیا آن جا مطب است، آیا دکتر هست، آیا می تواند با او حرف بزند، نه، نه، دکتر مرا نمی شناسد اما قضیه خیلی اضطراری است، بله، خواهش می کنم، می فهمم، پس مسأله را به شما می گویم، اما از شما خواهش می کنم حرف هایم را دقیقا به دکتر بگویی، مطلب این است که شوهرم یک دفعه کور شده، بله، بله، کاملا ناگهانی، نه، نه، از مریضهای دکتر نیست، شوهرم در عمرش عینکی نبوده، دیدش عالی ست، مثل من، من هم کاملا خوب می بینم، آه، خیلی ممنون، منتظر می مانم، منتظر می مانم، بله دکتر، یک دفعه، می گوید همه چیز را سفید می بیند، اصلا نمی دانم چه شده، وقت نکردم ازش بپرسم، همین الان به خانه رسیده ام و او را به این حال می بینم، می خواهید از خودش بپرسم، آه، خیلی ممنونم دکتر، الآن
-دست از این بازی های احمقانه بردار، بعضی چیزها شوخی بردار نیست،
- چه قدر دلم می خواست شوخی باشد، اما من حقیقتا کورم، هیچ چیزی را نمی توانم ببینم،
-خواهش می کنم، مرا نترسان، به من نگاه کن، اینجا، من این جام، چراغ روشن است،
-می دانم اینجایی، صدایت را می شنوم، می توانم لمست کنم، می توانم تصور کنم که چراغ را روشن کرده ای، اما من کورم.
زن به گریه افتاد، خود را به او آویخت، نه، بگو که راست نیست. گلها روی زمین و روی دستمال خون آلود افتاده بود، از انگشت زخمی دوباره خون می آمد، و مرد انگار که با کلمات دیگری بخواهد مقصودش را بگوید، زیر لب گفت تازه، این که چیزی نیست، من همه چیز را سفید می بینم، و لبخندی افسرده زد. زن کنار او نشست، در آغوشش گرفت، پیشانی و صورت و چشمهایش را آرام بوسید، خاطرجمع باش، خوب می شوی، تو که ناخوش نبودی، هیچ کس یک دفعه کور نمی شود، شاید، بگو چه شد، چه احساسی داشتی، کی، کجا، نه، الآن نگو، صبر کن، اول از همه باید برویم پیش چشم پزشک، کسی به فکرت میرسد، متأسفانه نه، ما هیچ کداممان عینکی نیستیم، چه طور است ببرمت بیمارستان، خیال نمی کنم اورژانس برای کوری بخشی داشته باشد، حق با توست، شاید بهتر باشد یک راست پهلوی چشم پزشک برویم، از راهنمای تلفن دکتری پیدا می کنم که مطبش در همین نزدیکی باشد. از جا بلند شد، هنوز به سؤالاتش ادامه می داد، فرقی نکرده است؟
مرد جواب داد ابدا، دقت کن، چراغ را خاموش میکنم بعد بگو، حالا، هیچی، یعنی چه که هیچی، یعنی هیچی، مدام سفیدی می بینم، درست مثل این که شب وجود ندارد.
صدای ورق خوردن سریع راهنمای تلفن را می شنید، زنش فین فین می کرد تا جلوی اشکش را بگیرد، آه میکشید، و بالأخره گفت این یکی خوب است، امیدوارم وقت داشته باشد ما را ببیند. نمره ای گرفت، پرسید که آیا آن جا مطب است، آیا دکتر هست، آیا می تواند با او حرف بزند، نه، نه، دکتر مرا نمی شناسد اما قضیه خیلی اضطراری است، بله، خواهش می کنم، می فهمم، پس مسأله را به شما می گویم، اما از شما خواهش می کنم حرف هایم را دقیقا به دکتر بگویی، مطلب این است که شوهرم یک دفعه کور شده، بله، بله، کاملا ناگهانی، نه، نه، از مریضهای دکتر نیست، شوهرم در عمرش عینکی نبوده، دیدش عالی ست، مثل من، من هم کاملا خوب می بینم، آه، خیلی ممنون، منتظر می مانم، منتظر می مانم، بله دکتر، یک دفعه، می گوید همه چیز را سفید می بیند، اصلا نمی دانم چه شده، وقت نکردم ازش بپرسم، همین الان به خانه رسیده ام و او را به این حال می بینم، می خواهید از خودش بپرسم، آه، خیلی ممنونم دکتر، الآن