نام کتاب: کوری
صندلی ها را دور زد تا خودش را به کاناپه ای برساند که با زنش روی آن می نشستند و تلویزیون تماشا می کردند. نشست، گلها را روی زانویش گذاشت، و با دقت بسیار، دستمال را از دور انگشتش باز کرد. خون دستش نوچ بود، نگران شد، فکر می کرد چون نمی تواند ببیند، خونش تبدیل به ماده ای بی رنگ و چسبناک شده، چیزی بیگانه که در هر حال مال خودش بود، اما به خطری شباهت داشت که خودش علیه خودش ایجاد کرده بود. خیلی آهسته، با دست سالمش سعی کرد آرام آرام محل فرو رفتن خرده شیشه را که مثل یک خنجر ظریف تیز بود، پیدا کند، و با نزدیک کردن ناخن های سبابه و شست، آن را کاملا بیرون بکشد.
دستمال را دوباره دور انگشت زخمی اش پیچید، این دفعه سفت تر تا خون بند بیاید، بعد، خسته و ناتوان، به پشتی کاناپه تکیه داد. بر خلاف حکم عقل و منطق که در لحظات خاص تشویش با یأس، اعصاب بیدار و هوشیار می طلبید، بعد از لحظه ای، در نتیجه ی یکی از واکنش های انفعالی رایج بدن، دچار نوعی رخوت شد، و این رخوت بیشتر شبیه به خواب آلودگی و به همان سنگینی بود. بلافاصله خواب دید ادای کور بودن را در می آورد، خواب دید مدام پلک میزند، و هر بار، انگار از سفر بازگشته باشد، تمام شکلها و رنگ هایی که در دنیا دیده بود و می شناخت، ثابت و بدون تغییر، در انتظارش بود. با وجود این احساس امیدوار کننده، احساس گنگ و آزاردهنده ی شک و تردید را هم داشت، شاید این خواب، خیالی بیش نبود، توهمی که دیر یا زود باید از آن بیرون بیاید بدون این که بداند چه واقعیتی در انتظار اوست. بعد، در حالت نیمه هوشیار که انسان می خواهد بیدار شود، خیلی جدی، البته اگر این کلام در چند ثانیه ای که این حال خستگی طول می کشد معنا داشته باشد، خیلی جدی فکر کرد که عاقلانه نیست در این وضع متزلزل بماند، بیدار شوم، بیدار نشوم، بیدار شوم، بیدار نشوم، بالاخره لحظه ای می رسد که چاره ای جز خطر کردن نیست، من اینجا چه می کنم، با این گلها روی زانو، با این چشمهای بسته که انگار می ترسم بازشان کنم، آنجا چه می کنی، چرا گلها را روی زانوت گذاشتی خوابیدی، زنش بود که می پرسید.
زن منتظر جواب نماند. با نیش و کنایه تکه های شکسته ی گلدان را برداشت و کف زمین را خشک کرد، و در تمام مدت با عصبانیت و بی پروا غرولند می کرد، می توانستی خودت ترتیب این ریخت و پاش را بدهی، نه این که بگیری بخوابی و اصلا اهمیتی ندهی. مرد چیزی نگفت و چشمهایش را زیر پلکهای به هم فشرده اش قایم کرد، ناگهان فکری بی قرارش کرد، از خودش پرسید اگر چشمهایم را باز کنم و بتوانم ببینم چی، و هیجان و دلهره ی امیدی وجودش را فرا گرفت. زن نزدیک شد، دستمال خونی را که دید عصبانیتش آنا فروکش کرد، دلسوزانه گفت طفلکی، چرا اینجوری شد، پانسمان سر هم بندی را باز کرد. در آن هنگام مرد از جان و دل خواست زنش را که مقابلش زانو زده ببیند، همان

صفحه 5 از 224