نام کتاب: کوری
به آن صندلی بکشاند و به ترمز و فرمان گیر کند، پیش از پارک کردن از ماشین پیاده شد. وقتی وسط کوچه تنها ماند، حس کرد زمین زیر پایش سست شده، سعی کرد بر ترسی که در درونش قوت می گرفت غلبه کند. دستهایش را با عصبانیت جلوی صورت تکان تکان داد، انگار در همان دریای شیری که گفته بود شنا می کرد، دهانش را برای فریاد کمک باز کرده بود که در آخرین لحظه احساس کرد دست آن مرد به ملایمت بازویش را لمس می کند،
- آرام باش، هوات را دارم.
آهسته راه افتادند، مرد کور از ترس افتادن پا به زمین می کشید اما همین باعث شد که روی سطح ناهموار پیاده رو سکندری برود. آن یکی آهسته گفت:
- حوصله کن، الآن می رسیم،
و کمی بعد پرسید:
- کسی منزل هست مواظبت باشد؟
و مرد کور جواب داد:
- نمی دانم، زنم هنوز نباید از سر کار برگشته باشد، اتفاقا من هم امروز زودتر دست از کار کشیدم و این بلا به سرم آمد.
- خاطرت جمع، چیز مهمی نیست. من که هیچوقت نشنیده ام کسی یک دفعه کور بشود.
- مرا بگو که چه فخری میفروختم که عینک هم لازم ندارم، خب دیگر، این جوری ست.
به ورودی ساختمان رسیده بودند، دو زن هم محل با کنجکاوی به همسایه شان که مردی بازویش را گرفته بود و راه را نشانش می داد زل زدند اما به فکر هیچ کدامشان نرسید بپرسند مگر چیزی در چشمتان رفته، نه آنها به فکرشان رسید و نه مرد می توانست جواب دهد بله، یک دریا شیر. داخل ساختمان که شدند، مرد کور گفت:
- خیلی ممنون، ببخشید که این همه زحمت دادم، حالا دیگر خودم می توانم از عهده بربیایم.
- معذرت لازم نیست، بگذار تا بالا برسانمت، اگر این جا ولت کنم دلم آرام نمی گیرد.
با مختصری اشکال وارد آسانسور تنگ و باریک شدند.
- طبقه ی چندم هستید؟
- طبقه سوم، حقیقتا مدیون شما هستم،
- لازم نیست از من تشکر کنی، امروز نوبت توست،
- بله، حق با شماست، ممکن است فردا نوبت شما باشد.
آسانسور ایستاد، بیرون آمدند.
- مایلی کمکت کنم در خانه را باز کنی؟
- ممنونم، فکر می کنم بتوانم خودم باز کنم.
از جیبش دسته کلید کوچکی بیرون آورد، دندانه ی کلیدها را یکی یکی لمس کرد و گفت:
- باید این یکی باشد.
با سر انگشتان دست چپش سوراخ کلید را پیدا کرد و خواست در را باز کند
- این که نیست
- اجازه بده ببینم، کمکت می کنم.
با کلید سوم در باز شد. مرد کور با صدای بلند پرسید:
- خانه هستی؟
کسی جواب نداد و او گفت:
- همانطور که پیش بینی می کردم زنم هنوز نیامده.
دست ها را به جلو دراز کرد و کورمال کورمال در راهرو راه افتاد، بعد با احتیاط برگشت و سرش را به سمتی چرخاند که حساب می کرد مرد در آنجا باشد و گفت:
- چه طور از شما تشکر کنم؟
مرد نیکوکار گفت:
- تشکر ندارد، وظیفه ام بود
و بعد گفت:
- می خواهی کمکت کنم بنشینی و پیشت بمانم تا زنت برگردد؟
این همه شور و حرارت ناگهان مرد کور را مشکوک کرد، معلوم بود نمی خواهد غریبه ای را به خانه اش راه بدهد، از کجا معلوم که غریبه همین الآن نقشه نداشته باشد دست و پای مرد کور بی دفاع را ببندد و یک

صفحه 3 از 224