آشپزخانه ای که هنوز بوی گند غذاهای بد به آن مانده بود، یک ناهارخوری وسیع با میزهای رویه فلزی، سه سلول بالشتک دار با قریب یک متر و هشتاد سانت دیوار بالشتک شده که بقیه ی دیوار را چوب پنبه کرده بودند. پشت ساختمان حیاط متروکه ای بود با درختان فراموش شده، و تنه ی درختها گویی پوست انداخته بود. همه جا آشغال ریخته بود. زن دکتر به داخل ساختمان برگشت. در گنجه ای نیمه باز چشمش به چند کتبند مخصوص دیوانگان خورد.
وقتی پیش شوهرش برگشت گفت حدس بزن ما را کجا آورده اند، و می خواست اضافه کند به یک تیمارستان، اما دکتر دست پیش گرفت،
- نه، تو کور نیستی، نمی توانم به تو اجازه بدهم اینجا بمانی،
- بله، حق با توست، من کور نیستم،
- پس به آنها می گویم تو را به خانه ببرند، بهشان می گویم دروغ گفتی تا پیش من بمانی.
- فایده ندارد، آنها که از اینجا صدای تو را نمی شنوند، تازه اگر هم می شنیدند، توجهی نمی کردند،
- اما آخر تو می بینی،
- فعلا، اما حتما من هم یکی از این روزها کور می شوم، یا شاید هر آن،
- خواهش می کنم، برگرد خانه،
- اصرار نکن، تازه، تردید دارم سربازها بگذارند خودم را تا دم پله ها هم برسانم،
- نمی توانم مجبورت کنم،
- نه عشق من، نمی توانی، من می مانم تا به تو و کسان دیگری که ممکن است به اینجا بیایند کمک کنم، اما به آنها نگو که من کور نیستم،
- چه کسان دیگری؟
- حتما خیال نمی کنی ما اینجا تنها میمانیم، این دیوانگی است،
- پس چه انتظاری داشتی؟ ما توی تیمارستان ایم.
بقیه ی کورها یکجا رسیدند. یکی پس از دیگری در خانه هایشان بازداشت شده بودند، اول از همه مردی که رانندگی می کرد، و بعد مردی که ماشین را دزدیده بود، دختری که عینک دودی داشت، پسرک لوچی که در بیمارستان پیدا شد و مادرش او را به آنجا برده بود. مادرش همراه او نیامده بود، زرنگی همسر دکتر را نداشت که بگوید کور شده در حالی که کوچکترین ناراحتی چشمی نداشت، زن ساده ای است، دروغ نمی گوید، حتی اگر به نفعش باشد. این چند نفر افتان و خیزان وارد بخش شدند، به هوا چنگ می انداختند، این جا دیگر طنابی برای هدایتشان نبود، باید خودشان رنج آشنایی با محیط را می کشیدند، پسرک گریه می کرد، مادرش را صدا می زد، و دختری که عینک دودی داشت می کوشید او را آرام کند، می گفت دارد می آید، دارد می آید، و چون عینک دودی داشت می توانست کور باشد یا نباشد، بقیه چشم به این طرف و آن طرف می گرداندند و نمی توانستند چیزی ببینند، اما دختری که عینک دودی داشت میگفت دارد می آید، دارد می آید، گویی حقیقتا می تواند مادر درمانده ی پسرک را ببیند که از در وارد می شود. زن دکتر خم شد و آهسته به گوش شوهرش گفت چهار نفر دیگر آمده اند، یک زن، دو مرد، یک پسربچه، دکتر آهسته پرسید مردها چه شکلی اند، زنش قیافه ی آنها را تشریح کرد، دکتر گفت دومی را نمی شناسم، اما آن یکی، این طور که می گویی، می تواند مرد کوری باشد که به مطب آمد.
وقتی پیش شوهرش برگشت گفت حدس بزن ما را کجا آورده اند، و می خواست اضافه کند به یک تیمارستان، اما دکتر دست پیش گرفت،
- نه، تو کور نیستی، نمی توانم به تو اجازه بدهم اینجا بمانی،
- بله، حق با توست، من کور نیستم،
- پس به آنها می گویم تو را به خانه ببرند، بهشان می گویم دروغ گفتی تا پیش من بمانی.
- فایده ندارد، آنها که از اینجا صدای تو را نمی شنوند، تازه اگر هم می شنیدند، توجهی نمی کردند،
- اما آخر تو می بینی،
- فعلا، اما حتما من هم یکی از این روزها کور می شوم، یا شاید هر آن،
- خواهش می کنم، برگرد خانه،
- اصرار نکن، تازه، تردید دارم سربازها بگذارند خودم را تا دم پله ها هم برسانم،
- نمی توانم مجبورت کنم،
- نه عشق من، نمی توانی، من می مانم تا به تو و کسان دیگری که ممکن است به اینجا بیایند کمک کنم، اما به آنها نگو که من کور نیستم،
- چه کسان دیگری؟
- حتما خیال نمی کنی ما اینجا تنها میمانیم، این دیوانگی است،
- پس چه انتظاری داشتی؟ ما توی تیمارستان ایم.
بقیه ی کورها یکجا رسیدند. یکی پس از دیگری در خانه هایشان بازداشت شده بودند، اول از همه مردی که رانندگی می کرد، و بعد مردی که ماشین را دزدیده بود، دختری که عینک دودی داشت، پسرک لوچی که در بیمارستان پیدا شد و مادرش او را به آنجا برده بود. مادرش همراه او نیامده بود، زرنگی همسر دکتر را نداشت که بگوید کور شده در حالی که کوچکترین ناراحتی چشمی نداشت، زن ساده ای است، دروغ نمی گوید، حتی اگر به نفعش باشد. این چند نفر افتان و خیزان وارد بخش شدند، به هوا چنگ می انداختند، این جا دیگر طنابی برای هدایتشان نبود، باید خودشان رنج آشنایی با محیط را می کشیدند، پسرک گریه می کرد، مادرش را صدا می زد، و دختری که عینک دودی داشت می کوشید او را آرام کند، می گفت دارد می آید، دارد می آید، و چون عینک دودی داشت می توانست کور باشد یا نباشد، بقیه چشم به این طرف و آن طرف می گرداندند و نمی توانستند چیزی ببینند، اما دختری که عینک دودی داشت میگفت دارد می آید، دارد می آید، گویی حقیقتا می تواند مادر درمانده ی پسرک را ببیند که از در وارد می شود. زن دکتر خم شد و آهسته به گوش شوهرش گفت چهار نفر دیگر آمده اند، یک زن، دو مرد، یک پسربچه، دکتر آهسته پرسید مردها چه شکلی اند، زنش قیافه ی آنها را تشریح کرد، دکتر گفت دومی را نمی شناسم، اما آن یکی، این طور که می گویی، می تواند مرد کوری باشد که به مطب آمد.