این یکی را باید فراموش کنیم جناب وزیر،
-چرا؟
- صاحبان صنایع خوششان نخواهد آمد،
- میلیون میلیون در این طرح سرمایه گذاری شده، پس ما می مانیم و تیمارستان،
- بله جناب وزیر، تیمارستان،
- بسیار خوب، پس همان تیمارستان را انتخاب کنیم. به علاوه، ظاهرا بهترین امکانات را هم دارد، نه فقط دور تا دورش دیوار کشیده شده، بلکه این مزیت را هم دارد که ساختمان دو ضلع مجزا دارد که می توان از یکی برای آنهایی که کورند، و از یکی برای اشخاص مشکوک به بیماری استفاده کرد و یک قسمت مرکزی هم هست که می شود آن را منطقه ی بی طرف حساب کرد و اشخاصی را که کور می شوند از آن راه به نزد سایر کورها برد،
- اما ممکن است مشکلی پیش بیاید،
- چه مشکلی جناب وزیر؟
- مجبوریم کارمندانی بگذاریم که این نقل و انتقالات را نظارت کنند، تردید دارم که بتوانیم روی داوطلب حساب کنیم،
- خیال نمیکنم نیازی باشد جناب وزیر،
- چه طور؟
- اگر شخصی که مشکوک به آلودگی است کور شود، که البته دیر یا زود خواهد شد، مطمئن باشید جناب وزیر، آنهایی که هنوز بینا هستند، خودشان او را بیدرنگ بیرون می کنند،
- حق با شماست، همان طور که اجازه نخواهند داد شخص کوری جا عوض کند و نزد آنها بیاید،
- احسنت به این استدلال،
- متشکرم جناب وزیر، آیا اجازه می دهید دستور شروع عملیات را بدهم،
- بله، شما تام الاختیارید.
کمیسیون با سرعت و قابلیت شروع به کار کرد. پیش از تاریک شدن هوا، تمام کورهای شناسایی شده جمع آوری شدند، همراه با عده ی قابل توجهی از افرادی که بیم آلوده بودنشان می رفت، لااقل آنهایی که در یک عملیات سریع تجسسی شناسایی و مکان یابی شدند و در محدوده ی خانوادگی و حرفه ای اشخاصی که ناگهان کور شده بودند قرار داشتند. اولین کسانی که به تیمارستان متروکه منتقل شدند دکتر و زنش بودند. سربازان از ساختمان نگهبانی می کردند. در بزرگ ورودی فقط به اندازهای باز شد که آن دو وارد محوطه شوند، و سپس فورا بسته شد. طناب کلفتی به منزله ی دستگیره از ورودی تا در اصلی ساختمان کشیده شده بود. گروهبان به آنها گفت قدری به سمت راست بروید تا به یک طناب برسید، با دست آن را بگیرید و مستقیم بروید، یک راست بروید تا برسید به چند پله، جمعا شش پله. داخل ساختمان، طناب دو رشته می شد، یکی به سمت راست می رفت و یکی به سمت چپ، گروهبان فریاد زد از سمت راست بروید. زن که چمدان را با خود می کشید، شوهرش را به نزدیک ترین بخش نسبت به در ورودی هدایت کرد. اتاق درازی بود شبیه بخش های بیمارستان های قدیم، با دو ردیف تخت خاکستری که رنگشان مدت ها بود پوسته پوسته شده بود. روتختی ها و ملافه ها و پتوها هم همان رنگ بود. زن شوهرش را به انتهای بخش برد، او را روی یکی از تخت ها نشاند، گفت همین جا بمان، من می روم نگاهی به دور و اطراف بیاندازم.
ساختمان بخش های دیگری هم داشت، با راهروهای تنگ و دراز، و اتاق هایی که لابد زمانی مطب پزشکان بود، مستراح های تاریک و خفه،
-چرا؟
- صاحبان صنایع خوششان نخواهد آمد،
- میلیون میلیون در این طرح سرمایه گذاری شده، پس ما می مانیم و تیمارستان،
- بله جناب وزیر، تیمارستان،
- بسیار خوب، پس همان تیمارستان را انتخاب کنیم. به علاوه، ظاهرا بهترین امکانات را هم دارد، نه فقط دور تا دورش دیوار کشیده شده، بلکه این مزیت را هم دارد که ساختمان دو ضلع مجزا دارد که می توان از یکی برای آنهایی که کورند، و از یکی برای اشخاص مشکوک به بیماری استفاده کرد و یک قسمت مرکزی هم هست که می شود آن را منطقه ی بی طرف حساب کرد و اشخاصی را که کور می شوند از آن راه به نزد سایر کورها برد،
- اما ممکن است مشکلی پیش بیاید،
- چه مشکلی جناب وزیر؟
- مجبوریم کارمندانی بگذاریم که این نقل و انتقالات را نظارت کنند، تردید دارم که بتوانیم روی داوطلب حساب کنیم،
- خیال نمیکنم نیازی باشد جناب وزیر،
- چه طور؟
- اگر شخصی که مشکوک به آلودگی است کور شود، که البته دیر یا زود خواهد شد، مطمئن باشید جناب وزیر، آنهایی که هنوز بینا هستند، خودشان او را بیدرنگ بیرون می کنند،
- حق با شماست، همان طور که اجازه نخواهند داد شخص کوری جا عوض کند و نزد آنها بیاید،
- احسنت به این استدلال،
- متشکرم جناب وزیر، آیا اجازه می دهید دستور شروع عملیات را بدهم،
- بله، شما تام الاختیارید.
کمیسیون با سرعت و قابلیت شروع به کار کرد. پیش از تاریک شدن هوا، تمام کورهای شناسایی شده جمع آوری شدند، همراه با عده ی قابل توجهی از افرادی که بیم آلوده بودنشان می رفت، لااقل آنهایی که در یک عملیات سریع تجسسی شناسایی و مکان یابی شدند و در محدوده ی خانوادگی و حرفه ای اشخاصی که ناگهان کور شده بودند قرار داشتند. اولین کسانی که به تیمارستان متروکه منتقل شدند دکتر و زنش بودند. سربازان از ساختمان نگهبانی می کردند. در بزرگ ورودی فقط به اندازهای باز شد که آن دو وارد محوطه شوند، و سپس فورا بسته شد. طناب کلفتی به منزله ی دستگیره از ورودی تا در اصلی ساختمان کشیده شده بود. گروهبان به آنها گفت قدری به سمت راست بروید تا به یک طناب برسید، با دست آن را بگیرید و مستقیم بروید، یک راست بروید تا برسید به چند پله، جمعا شش پله. داخل ساختمان، طناب دو رشته می شد، یکی به سمت راست می رفت و یکی به سمت چپ، گروهبان فریاد زد از سمت راست بروید. زن که چمدان را با خود می کشید، شوهرش را به نزدیک ترین بخش نسبت به در ورودی هدایت کرد. اتاق درازی بود شبیه بخش های بیمارستان های قدیم، با دو ردیف تخت خاکستری که رنگشان مدت ها بود پوسته پوسته شده بود. روتختی ها و ملافه ها و پتوها هم همان رنگ بود. زن شوهرش را به انتهای بخش برد، او را روی یکی از تخت ها نشاند، گفت همین جا بمان، من می روم نگاهی به دور و اطراف بیاندازم.
ساختمان بخش های دیگری هم داشت، با راهروهای تنگ و دراز، و اتاق هایی که لابد زمانی مطب پزشکان بود، مستراح های تاریک و خفه،