حیرت آور است که بعضی ها تا چه اندازه می توانند فارغ از خود باشند، و این تازگی ندارد، گفته ی هومر را به یاد بیاوریم، البته در قالب کلمات.
وقتی زنش بلند شد دکتر خودش را به خواب زد. لطافت بوسه ای را که همسرش بر پیشانی اش زد حس کرد، انگار نمی خواست شوهرش را از آنچه خوابی عمیق می پنداشت بیرون بکشد، شاید پیش خود گفته بود طفلک، دیشب تا دیروقت نشسته بود و پرونده ی عجیب آن مرد کور بیچاره را می خواند. دکتر، وقتی احساس کرد تنها است، انگار که ابر غلیظی بر سینه اش فشار آورد و وارد بینی اش شود و آرام آرام خفه اش کند و از درون کور سازد، ناله ی خفیفی کرد و اجازه داد دو قطره اشک از چشمهایش جاری شود، پیش خود گفت لابد سفیدند و وقتی به چشمش می رسند از دو طرف صورتش، از شقیقه های پایین می ریزند، اکنون وحشت مریض هایش را درک می کرد وقتی به او می گفتند دکتر، خیال می کنم دارم کور می شوم. سر و صدای معمول خانه به اتاق خواب می رسید، هر لحظه ممکن بود زنش سر برسد تا ببیند هنوز خواب است یا نه، تقریبآ وقتش رسیده بود که به بیمارستان بروند، با احتیاط از جا برخاست، کورمال کورمال رب دوشامبرش را پیدا کرد و به سرعت آن رابه تن کشید، سپس به حمام رفت تا خود را سبک کند، به سمت نقطه ای که می دانست آیینه آن جاست چرخید، اما این بار از خود نپرسید چه خبر شده، نگفت که به هزاران دلیل ممکن است مغز آدمی از کار بیافتد، فقط دستش را دراز کرد و آیینه را لمس کرد، می دانست نقشش در آن منعکس است و او را می نگرد، عکسش او را می دید، نمی توانست عکسش را ببیند. ورود زنش را به اتاق شنید. اه، بلند شدی، دکتر جواب داد بله. او را در کنارش احساس کرد، صبح به خیر عشق من، پس از این همه سال زندگی مشترک، هنوز با محبت به هم سلام می کردند، سپس دکتر انگار که در نمایش نامه ای بازی کند و نوبت صحبتش باشد گفت تردید دارم که خیلی هم به خیر باشد، چشمم مسأله پیدا کرده. زن فقط قسمت پایانی جمله اش را شنید، گفت بگذار ببینم، و با دقت چشمهای شوهرش را نگاه کرد، من که چیزی نمی بینم، این جمله به وضوح عاریه بود و در متن نمایشنامه وجود نداشت، این کلمات را می بایست دکتر بگوید، اما او فقط گفت نمی توانم ببینم، و اضافه کرد لابد از مریض دیروزی ام گرفته ام.
در اثر گذشت زمان و ایجاد صمیمیت، همسر پزشکان هم سرانجام چیزهایی از طب سرشان می شود، و این خانم که در تمام امور با همسرش صمیمی بود، آن قدر می دانست که کوری مرضی نیست که مانند بیماریهای همه گیر مسری باشد، کوری چیزی نیست که از نگاه مردی کور به فردی که کور نیست سرایت کند، کوری مشکلی است شخصی بین فرد و چشمهایی که با آنها به دنیا آمده. به هر حال پزشک باید مسؤولانه حرف بزند، به همین خاطر هم در
وقتی زنش بلند شد دکتر خودش را به خواب زد. لطافت بوسه ای را که همسرش بر پیشانی اش زد حس کرد، انگار نمی خواست شوهرش را از آنچه خوابی عمیق می پنداشت بیرون بکشد، شاید پیش خود گفته بود طفلک، دیشب تا دیروقت نشسته بود و پرونده ی عجیب آن مرد کور بیچاره را می خواند. دکتر، وقتی احساس کرد تنها است، انگار که ابر غلیظی بر سینه اش فشار آورد و وارد بینی اش شود و آرام آرام خفه اش کند و از درون کور سازد، ناله ی خفیفی کرد و اجازه داد دو قطره اشک از چشمهایش جاری شود، پیش خود گفت لابد سفیدند و وقتی به چشمش می رسند از دو طرف صورتش، از شقیقه های پایین می ریزند، اکنون وحشت مریض هایش را درک می کرد وقتی به او می گفتند دکتر، خیال می کنم دارم کور می شوم. سر و صدای معمول خانه به اتاق خواب می رسید، هر لحظه ممکن بود زنش سر برسد تا ببیند هنوز خواب است یا نه، تقریبآ وقتش رسیده بود که به بیمارستان بروند، با احتیاط از جا برخاست، کورمال کورمال رب دوشامبرش را پیدا کرد و به سرعت آن رابه تن کشید، سپس به حمام رفت تا خود را سبک کند، به سمت نقطه ای که می دانست آیینه آن جاست چرخید، اما این بار از خود نپرسید چه خبر شده، نگفت که به هزاران دلیل ممکن است مغز آدمی از کار بیافتد، فقط دستش را دراز کرد و آیینه را لمس کرد، می دانست نقشش در آن منعکس است و او را می نگرد، عکسش او را می دید، نمی توانست عکسش را ببیند. ورود زنش را به اتاق شنید. اه، بلند شدی، دکتر جواب داد بله. او را در کنارش احساس کرد، صبح به خیر عشق من، پس از این همه سال زندگی مشترک، هنوز با محبت به هم سلام می کردند، سپس دکتر انگار که در نمایش نامه ای بازی کند و نوبت صحبتش باشد گفت تردید دارم که خیلی هم به خیر باشد، چشمم مسأله پیدا کرده. زن فقط قسمت پایانی جمله اش را شنید، گفت بگذار ببینم، و با دقت چشمهای شوهرش را نگاه کرد، من که چیزی نمی بینم، این جمله به وضوح عاریه بود و در متن نمایشنامه وجود نداشت، این کلمات را می بایست دکتر بگوید، اما او فقط گفت نمی توانم ببینم، و اضافه کرد لابد از مریض دیروزی ام گرفته ام.
در اثر گذشت زمان و ایجاد صمیمیت، همسر پزشکان هم سرانجام چیزهایی از طب سرشان می شود، و این خانم که در تمام امور با همسرش صمیمی بود، آن قدر می دانست که کوری مرضی نیست که مانند بیماریهای همه گیر مسری باشد، کوری چیزی نیست که از نگاه مردی کور به فردی که کور نیست سرایت کند، کوری مشکلی است شخصی بین فرد و چشمهایی که با آنها به دنیا آمده. به هر حال پزشک باید مسؤولانه حرف بزند، به همین خاطر هم در