نام کتاب: کوری
می دهند. به این نظریه ی کلی اضافه کنید که، در موقعیت یک آدم معمولی، ندامت پس از ارتکاب جرم بیشتر با ترس های گوناگون آباء و اجدادی اشتباه گرفته می شود و مکافات حقه ی خلافکار، بی هیچ رحم و شفقتی، دوچندان می گردد. پس در چنین موردی نمی توان گفت که وقتی دزد ماشین را روشن کرد و به راه افتاد چه اندازه ترس و چه اندازه عذاب وجدان آزارش می داد. بی تردید امکان نداشت او با احساس آرامش در جای کسی بنشیند که همین رل را در دست داشت و ناگهان کور شد، از همین شیشه ی جلوی ماشین نگاه کرد و دیگر نتوانست ببیند، قدرت تخیل زیادی نمی خواهد تا چنین افکاری هیولای پلید و موذی ترس را بیدار کند که از هم اکنون سر بر می آورد. اما احساس پشیمانی هم می کرد، همان ندای وجدان آزرده ای که به آن اشاره کردیم، یا به عبارت دیگر، وجدانی که دندان هم دارد و گاز می گیرد، وقتی دزد در خانه را بست تصویر اندوه بار مرد کور بیچاره را در مقابل چشمانش آورد، که داشت در را می بست و گفت لازم نیست، لازم نیست، و از آن پس دیگر قادر نبود به تنهایی یک قدم بردارد.
دزد برای فرار از این افکار وحشتناک حواسش را دو چندان به رانندگی داد، خوب می دانست که نمی تواند به خود اجازه ی کوچکترین خلاف یا ذره ای حواس پرتی بدهد. پلیس همه جا هست و کافی بود یکی از آنها به او ایست بدهد، ممکن است کار هویت و گواهینامه تان را ببینم، بازگشت به زندان، عجب زندگی سختی.
در رعایت چراغ راهنمایی دقت کامل به خرج می داد، وقتی قرمز بود به هیچ عنوان حرکت نمی کرد، مواظب چراغ زرد کهربایی بود، و با حوصله منتظر روشن شدن چراغ سبز می ماند. موقعی رسید که متوجه شد با وسواس به چراغ های راهنمایی خیره می شود. آن وقت سرعت ماشین را طوری تنظیم کرد که همیشه به چراغ سبز بخورد، ولو این که مجبور شود تندتر کند یا برعکس، به قیمت عصبی کردن رانندگان پشت سر، آهسته تر براند. بالاخره سردرگم و بی قرار وارد یک خیابان فرعی شد که می دانست چراغ راهنمایی ندارد، و بی آن که به جلو و عقب نگاه کند، ماشین را پارک کرد، راننده ی خیلی خوبی بود. احساس می کرد اعصابش دارد می ترکد، همین کلمات بود که از مغزش گذشت، اعصابم دارد می ترکد. داخل ماشین خفه بود. پنجره های دو طرف را پایین کشید، اما هوای بیرون، اگر هم جریانی داشت، هوای داخل ماشین را خنک نکرد. از خودش پرسید حالا چه کار کنم. گاراژی که می خواست ماشین را به آن برساند دور بود، در قریه ای بیرون شهر، و باحال و وضعی که او داشت نمی توانست خود را به آنجا برساند. زیر لب گفت یا پلیس دستگیرم می کند یا از آن بدتر، تصادف می کنم. در این موقع به فکرش رسید چند لحظه ای از ماشین پیاده شود و سعی کند تمرکز فکر پیدا کند، شاید هوای خنک کارتنک های ذهنم را با خود ببرد، اگر آن فلک زده کور شد دلیل نمی شود که همان بلا به سر من هم

صفحه 12 از 224