نام کتاب: پیرمرد و دریا
توری در کار نبود و پسر بیادداشت که آن را فروخته اند. اما هر روز این بازی را در می آوردند. قابلمه پلو و ماهی هم در کار نبود و پسر این را هم می دانست.
پیرمرد گفت: «هشتاد و پنج رقم خوش یمنیه. دلت میخواد فردا یه ماهی با خودم بیارم که یه خروار وزنش باشه؟»
«من تور رو برمیدارم میرم دنبال ساردین. تو میخوای تو درگاهی تو آفتاب بشینی؟
آره. روزنامه دیروز رو دارم، خبرهای بیس بالش رو میخونم»
پسر نمی دانست که روزنامه دیروز هم بازی است یا نه. ولی پیرمرد آن را از تختخواب بیرون آورد و توضیح داد:
«پریکو اینو تو کافه بهم داد.»
«ساردینها رو که گرفتم برمی گردم. مال تو و خودم رو با هم رو یخ میذارم، صبح سواشون میکنیم. وقتی برگشتم نقل بیس بال رو برام بگو.»
«یانکیا بازنده نیستن. ولی من از سرخپوستای کلیولند می ترسم.»
«به یانکیا ایمان داشته باش پسر جان دی ماجوی بزرگ رو یادت باشه.»
«من هم از پلنگای دترویت می ترسم هم از سرخپوستای
کلیولند.» |
«مواظب باش، وگرنه از سرخهای سینسیناتی یا ساکس سفید شیکاگو هم می ترسی»

صفحه 8 از 117