نام کتاب: پیرمرد و دریا
اگه یه چیز درشت حسابی گرفتی بیاییم کمک.»
«اون بابا دوست نداره خیلی دور بره.»
پسر گفت، «نه. ولی من می گم یه چیزی دیده ام که چشاش نبینه؛ مثلا میگم یه پرنده داره بالای سر صید چرخ میزنه. وادارش میکنم دنبال پیسو بیاد اون دور دورا.»
«یعنی چشمش این قد کم سو شده؟»
«کور کوره.»
پیرمرد گفت: «چیز غریبیه. اون که هیچ وقت صید لاک پشت نرفته. لاک پشته که پدر چشمو در میاره.»
ولی تو چند سال می رفتی صید لاک پشت تو ساحل موسکیتو، چشات هم هیچ عیبی نکرده.»
«من پیر مرد غریبی هستم.»
«حالا اگه از اون ماهیهای درشت حسابی گرفتی زورشو داری؟»
«خیال می کنم. تازه کار هزار تا راه داره.»
پسر گفت: «بیا این چیزا رو ببریم خونه، تا من تور رو بیارم، بعدش برم دنبال ساردین.»
وسایل را از قایق برداشتند. پیرمرد دگل را به دوش گرفت و پسرک جعبه چوبی را، که چنبر ریسمان سخت تابیده قهوه ای رنگ در آن بود، و بنتوک و نیزه و دسته اش را. جعبه طعمه ها زیر فَنه بود، کنار تخماقی که با آن پیرمرد کله ماهیهای بزرگ را پس از آنکه به کنار قایق میکشیدشان میکوبید. کسی چیزی از این پیرمرد نمی دزدید، ولی بهتر بود که بادبان و ریسمانهای کلفت را به خانه

صفحه 6 از 117