نام کتاب: پیرمرد و دریا
پیرمرد با چشمهای آفتاب سوخته مطمئن پرمهرش به او نگاه می کرد.
گفت: «اگه بچه من بودی دل به دریا میزدم با خودم میبردمت، ولی تو بچه پدر و مادرتی، قایقت هم رو شانسه.»
«برم ساردین بگیرم؟ چار تا طعمه هم سراغ دارم.»
«ساردینهای امروزم رو هنوز دارم. تو جعبه خوابوندمشون تو نمک.»
«برم چارتا تازه شو بیارم.»
پیرمرد گفت: «یکی.» امید و اطمینانش هرگز وانرفته بود. اما حالا امید و اطمینانش جان تازه ای گرفت، مانند وقتی که نسیم می آید.
پسر گفت: «دو تا.»
پیرمرد گفت: «دو تا. یه وقت ندزدیده باشی؟»
پسر گفت: «حاضرم بدزدم. ولی اینا رو خریده م.»
پیرمرد گفت: «خیلی ممنون» مرد ساده ای بود و از خودش نمی پرسید که این فروتنی را از کی آموخته است ولی می دانست که فروتنی ننگی نیست و از همت بلند مرد نمی کاهد.
گفت: «با این جریان آب فردا روز خوبی میشه.»
پسر پرسید: «کجا میخوای بری؟»
«میرم دور، وقتی باد برگشت منم برمی گردم. میخوام پیش از روشنایی بزنم بیرون»
پسر گفت: «یه کاری میکنم اوسای منم بیاد اون دور دورا، که

صفحه 5 از 117