نام کتاب: پیرمرد و دریا
«بابام زیاد اعتقاد نداره.» پیرمرد گفت: «آره. ولی ما که داریم. غیر از اینه؟»
پسرک گفت: «نه. میخوای تو کافه یه آبجو برات بگیرم، بعدش این چیزا رو ببریم خونه؟»
پیرمرد گفت: «باشه. صیادا با هم رودرواسی ندارن.»
با هم در کافه «تراس» نشستند و خیلی از ماهیگیرها سر به سر پیرمرد گذاشتند و پیرمرد به دل نگرفت. پاره ای از ماهیگیرهای سالخورده تر هم به او نگاه می کردند و دلشان برایش میسوخت، اما به روی خود نمی آوردند و از روی ادب درباره جریان آب و ژرفایی که در آن قلاب انداخته بودند حرف می زدند، و درباره دوام هوای خوش و چیزهایی که دیده بودند. ماهیگیر های موفق آن روز همه از دریا آمده بودند و شکم مارلینهاشان را شکافته بودند و آنها را تمام قد روی دو لنگه تخته انداخته بودند و دو سر هر لنگه را دو مرد به دوش گرفته بودند و تلوتلوخوران به انبار ماهی برده بودند تا کامیون یخ بیاید و آنها را به بازار هاوانا برساند. آنهایی که بمبک صید کرده بودند بمبکها را به کارخانه آن دست خور برده بودند تا روی تخته و قلاب بیندازند و جگرشان را در آورند و بالکهاشان را ببرند و پوستشان را بکنند و گوشتشان را برای نمک سود کردن پاره پاره کنند.
هنگامی که باد از مشرق می وزید بوی کارخانه سِل به بندرگاه می آمد؛ ولی امروز فقط اثر محوی از بو به مشام می رسید، چون که باد به سوی شمال برگشته بود و سپس خوابیده بود، و در «تراس» هوا خوش

صفحه 3 از 117