نام کتاب: پیرمرد و دریا
پیرمرد لاغر و خشکیده بود و پشت گردنش شیارهای ژرف داشت. لکه های قهوه ای رنگ سرطان خوش خیم پوست که از بازتاب آفتاب بر دریای گرمسیر پدید می آید روی گونه هایش بود. لکه ها هر دو سوی چهره اش را تا پایین پوشانده بود و از کشیدن ریسمان ماهیهای سنگین بر کف دستهایش خطهای ژرف افتاده بود. اما هیچ کدام از این خطها تازه نبود. مانند شیارهای بیابان بی ماهی کهن بود.
همه چیز پیرمرد کهن بود، مگر چشمهایش، و چشمهایش به رنگ دریا بود و شاد و شکست نخورده بود.
وقتی از ساحلی که قایق را آنجا به خشکی رانده بودند بالا می رفتند، پسر گفت: «سانتیاگو، من بازم میتونم با تو بیامها. حالا یه خرده پول داریم.»
پیرمرد ماهیگیری را به پسر آموخته بود و پسر دوستش میداشت.
پیرمرد گفت: «نه. قایقت رو شانسه. با همونا باش.»
مگه یادت نیست، هشتاد و هفت روز هیچ ماهی نگرفتیم، بعدش سه هفته هر روز ماهی های درشت درشت گرفتیم.»
پیرمرد گفت: «یادم هست. میدونم رفتنت از روی بی اعتقادی نبود.»
بابام مجبورم کرد. من هم بچه ام، باید حرف بابامو گوش کنم.»
پیرمرد گفت: «می دونم. خیلی هم طبیعیه.»

صفحه 2 از 117