نام کتاب: پیرمرد و دریا
پیرمرد گفت: «دلم می خواست دی ماجوی بزرگ رو می بردم صید. میگن باباش صیاد بوده. شاید هم یک وقت مثل ما فقیر بوده، حرف ما حالیش میشد.»
«بابای سیسلر بزرگ هیچ وقت فقیر نبوده، باباهه وقتی سن من بوده تو تیمهای بزرگ بازی میکرده.»
«من وقتی سن تو بودم تو یک جهاز بادی کار میکردم که می رفت سفر افریقا. غروب تو ساحل چند تا شیر دیدم.»
«آره. بهم گفته بودی.»
«از افریقا صحبت کنیم یا از بیسبال؟»
پسر گفت: «به نظرم بیسبال بهتره. از جان جی مکگرای بزرگ برام بگو.» پسر به جای «جی» به اسپانیایی میگفت «خوتا».
«قدیما اونم گاهی می اومد کافه. ولی آدم نخراشیده بددهنی بود، وقتی عرق می خورد بدمستی میکرد. حواسش هم تو اسب دوانی بود هم تو بیسبال. همیشه صورت اسم اسپا تو جیبش بود، خیلی وقتا هم پای تلفن هی اسم اسپا رو می آورد.»
پسر گفت: «از اون سردسته های بزرگ بود. بابام میگه از او بزرگتر نداشتیم.»
پیرمرد گفت: «برای اینکه اینجا زیاد می اومد. اگه دو روشر هم هر سال اینجا اومده بود بابات خیال می کرد بزرگ ترین سردسته اونه.»
«بزرگ ترین سردسته راس راسی کیه، لوک یا مایک گونزالز؟ به نظر من جفتشون حریف همند.»

صفحه 13 از 117