نام کتاب: پیرمرد و دریا
که مانند بادبان قایق بود و وصله ها از تابش آفتاب به رنگهای پریده گوناگون درآمده بودند. اما سر پیرمرد خیلی پیر بود و با چشمهای بسته اثری از زندگی در چهره اش نبود. روزنامه روی زانوهایش بود و وزن دستش آن را در نسیم شبانگاهی نگه داشته بود. پاهایش برهنه
بود.
پسر او را به حال خود گذاشت و رفت؛ وقتی که برگشت پیرمرد همچنان در خواب بود.
پسر گفت: «پاشو بابا» و دستش را روی یکی از زانوهای پیرمرد گذاشت.
پیرمرد چشمهایش را باز کرد و لحظه ای چنان بود که انگار از بیهوشی به هوش می آید. سپس لبخند زد.
پرسید: «این چیه دستت؟ »
پسر گفت: «شام. با هم شام می خوریم.»
«من اشتها ندارم.»
«بیا بخور. نمیشه که هم بری صید هم هیچی نخوری.»
پیرمرد گفت: «چیز خورده ام،» و برخاست روزنامه را برداشت تا کرد. سپس شروع کرد به تاکردن پتو.
پسر گفت: «پتو رو بنداز رو شونه ات. تا من زنده ام شام نخورده نمیری صید.»
پیرمرد گفت: «پس همیشه زنده باش، به خودت برس. چی داریم بخوریم؟ »
«لوبیا و کته، با موز سرخ کرده، یه خورده هم خورش.»

صفحه 10 از 117