آنگاه، اندکی بعد، ریویر صدای آنرا میشنید، هنوز هیچ نشده شب یکی از آن سه را باز می داد، همچنانکه دریا گنجینه ای را که مدتها بازیچه امواج بوده است به ساحل باز میدهد. و ریویر در این اندیشه فرو می رفت که اندکی بعد شب دو هواپیمای دیگر او را نیز باز پس می داد.
آنگاه کار یک روز به پایان می رسید. کارکنان خسته و فرسوده به خواب می رفتند و کارکنان تازه نفس جای ایشان را می گرفتند. تنها ریویر بود که هیچ مهلت نداشت؛ زیرا که بیدرنگ پست اروپا بر مغز او سنگینی می کرد. و همواره همچنین می ماند. همواره نخستین بار بود که آن جنگجوی بر حرکت مچ خود را در حال خستگی می گرفت.
برای او هیچوقت رسیدن هواپیماها به معنی فرا رسیدن آن پیروزی نبود که جنگ را به پایان می رساند و مقدمه مدتی صلح صفا آمیز میشود. برای ریویر رسیدن هواپیما فقط به معنی برداشتن یک قدم دیگر بود، که باید هزاران قدم دیگر در طول راه مستقیم پایان ناپذیری از پس آن برداشته میشد. ریویر چنان احساس می کرد که گفتی از ازل باری سنگین بر بازوان فرا داشته خود حمل می کرده است، با کوششی بی پایان و نومیدانه به کار می بسته است.
«دارم پیر میشوم.» اگر دیگر در کار و فقط کار دلخوشی نمی یافت، بیگمان رو به پیری می رفت. ناگهان متوجه شد درباره مسایلی می اندیشد که تا آن هنگام از توجه به آنها سرباز زده بود. در درون ذهن او، همچون اقیانوس گمشده ای که صدای اندوه خود را بر آورد، تمامی خوشیهای آرام زندگی که وی به دور افکنده بود، زنده شدند.
«می شود که پیری گریبان مرا گرفته باشد؟ آنهم به این زودی؟» متوجه شد که همیشه چیزهایی را که زندگی را برای مردم شیرین می کند برای «وقتی که فرصت آنرا داشته باشم» به تعویق افکنده بود. چنانکه گویی چنین چیزی ممکن بود که روزی «فرصت آنرا داشته باشد» و در پایان عمر آن رویای آرامش و سعادت را علانیه باز بیند! اما نه، در آنجا از آرامش خبری نمی شد، و شاید پیروزی نیز فرا نمی رسید. هرگز نمیشد تمامی پستهای هوایی به یک حرکت تا ابد فرونشینند.
آنگاه کار یک روز به پایان می رسید. کارکنان خسته و فرسوده به خواب می رفتند و کارکنان تازه نفس جای ایشان را می گرفتند. تنها ریویر بود که هیچ مهلت نداشت؛ زیرا که بیدرنگ پست اروپا بر مغز او سنگینی می کرد. و همواره همچنین می ماند. همواره نخستین بار بود که آن جنگجوی بر حرکت مچ خود را در حال خستگی می گرفت.
برای او هیچوقت رسیدن هواپیماها به معنی فرا رسیدن آن پیروزی نبود که جنگ را به پایان می رساند و مقدمه مدتی صلح صفا آمیز میشود. برای ریویر رسیدن هواپیما فقط به معنی برداشتن یک قدم دیگر بود، که باید هزاران قدم دیگر در طول راه مستقیم پایان ناپذیری از پس آن برداشته میشد. ریویر چنان احساس می کرد که گفتی از ازل باری سنگین بر بازوان فرا داشته خود حمل می کرده است، با کوششی بی پایان و نومیدانه به کار می بسته است.
«دارم پیر میشوم.» اگر دیگر در کار و فقط کار دلخوشی نمی یافت، بیگمان رو به پیری می رفت. ناگهان متوجه شد درباره مسایلی می اندیشد که تا آن هنگام از توجه به آنها سرباز زده بود. در درون ذهن او، همچون اقیانوس گمشده ای که صدای اندوه خود را بر آورد، تمامی خوشیهای آرام زندگی که وی به دور افکنده بود، زنده شدند.
«می شود که پیری گریبان مرا گرفته باشد؟ آنهم به این زودی؟» متوجه شد که همیشه چیزهایی را که زندگی را برای مردم شیرین می کند برای «وقتی که فرصت آنرا داشته باشم» به تعویق افکنده بود. چنانکه گویی چنین چیزی ممکن بود که روزی «فرصت آنرا داشته باشد» و در پایان عمر آن رویای آرامش و سعادت را علانیه باز بیند! اما نه، در آنجا از آرامش خبری نمی شد، و شاید پیروزی نیز فرا نمی رسید. هرگز نمیشد تمامی پستهای هوایی به یک حرکت تا ابد فرونشینند.