کرد، باز آنرا رها کرد و از نو آنرا جست و اطمینان یافت که درست است؛ آنگاه نرم به هر کلید دست زد، تا یقین کند که بعد آنرا باز خواهد یافت، و در ضمن دستهای خود را به شیوه مردم کور تعلیم میداد. اکنون که دستهای او کار خود را از بر کرده بودند، هوس کرد چراغی را بیازماید، اطاق کوچک خلبان را با همه لوازم صیقل شده آن درخشان ساخت، و سپس همچون زیر دریایی که بخواهد در آب فرو رود، عبور خود را در شب فقط از روی عقربه ها و صفحه ارقام به تماشا گرفت. هیچ چیز نمیلرزید و تکان نمی خورد، نه ژیروسکوپ از عدم تعادل حکایت می کرد نه ارتفاع سنج از اندک سقوطی، موتور بسیار مرتب کار می کرد و این بود که پایین اندامهایش را رها کرد، و گردنش را آسوده گذاشت تا در جا سری چرمی بیاساید، و خود بحال تفکر آمیز و عمیق پرواز که با امیدهای بیان ناپذیر لطف گرفته بود فرو رفت.
اکنون که از دل شب به نگاهبانی مشغول بود می دید که چگونه شب حضور آدمی و اصوات آدمی و نورهای آدمی و نا آرامی آدمی را رسوا می سازد. آن ستاره آن پایین دست در میان سایه ها و تنها؛ خانه ای دورافتاده بود. آنسو تر ستاره ای درحال افول، آن خانه ای که در را به روی اغیار میبندد تا در درون آن بازی عشق را آغاز کنند... یا تناسانی را بازگیرند. آن خانه ای است که نشانه های خود را به جهانیان مخابره نمی کند. گرد میزی که به نور چراغ روشن است جمع آمده، آن دهقانان میزان امیدهای خود را نمیدانند؛ خبر ندارند که آرزویشان تا کجای شب تیره و گشوده که ایشان را در بر گرفته است کار می کند. اما فابین بر سر راه خود که از هزاران فرسنگ آنسوتر می آمده است با آن آرزو رویاروی شده است و آن هنگامی است که احساس می کند آماس زمین هواپیمای نفس بریده او را بالا می برد و باز رها می کند، با آن هنگام که دهها توفان را در نوشته تا عاقبت به آن نور ها برسد که یکی پس از دیگری پدیدار می شود و خویشتن را از این سبب فاتحی میشناسد. این دهقانان چنین می پندارند که آن چراغ که بر روی میز افروخته اند تنها همان میز کوچک را روشن می کند، اما از دوازده
اکنون که از دل شب به نگاهبانی مشغول بود می دید که چگونه شب حضور آدمی و اصوات آدمی و نورهای آدمی و نا آرامی آدمی را رسوا می سازد. آن ستاره آن پایین دست در میان سایه ها و تنها؛ خانه ای دورافتاده بود. آنسو تر ستاره ای درحال افول، آن خانه ای که در را به روی اغیار میبندد تا در درون آن بازی عشق را آغاز کنند... یا تناسانی را بازگیرند. آن خانه ای است که نشانه های خود را به جهانیان مخابره نمی کند. گرد میزی که به نور چراغ روشن است جمع آمده، آن دهقانان میزان امیدهای خود را نمیدانند؛ خبر ندارند که آرزویشان تا کجای شب تیره و گشوده که ایشان را در بر گرفته است کار می کند. اما فابین بر سر راه خود که از هزاران فرسنگ آنسوتر می آمده است با آن آرزو رویاروی شده است و آن هنگامی است که احساس می کند آماس زمین هواپیمای نفس بریده او را بالا می برد و باز رها می کند، با آن هنگام که دهها توفان را در نوشته تا عاقبت به آن نور ها برسد که یکی پس از دیگری پدیدار می شود و خویشتن را از این سبب فاتحی میشناسد. این دهقانان چنین می پندارند که آن چراغ که بر روی میز افروخته اند تنها همان میز کوچک را روشن می کند، اما از دوازده