نام کتاب: پرواز شبانه
رنگ سرخ نمیگرفتند. چون انگشتان خود را از برابر لامپی گذراند خیلی کم رنگ گرفتند.
«هنوز خیلی زود است.»
اما شب همچون دود زرد رنگ بر می خاست و بهمان زودی دره ها از آن لبریز شده بودند. دیگر دره ها را نمیشد از جلگه ها باز شناخت. در قریه ها چراغ روشن می کردند. گویی مجمع الکواکب های مختلف بودند که در میانه ظلمت و نور شامگاه به یکدیگر درود می فرستادند. آنگاه انگشتان فابین کلیدی را لمس کرد و چراغ های پرنده او به همه آن مجمع الکواکبها جواب گفت. روی زمین را نشانه های نورانی نقطه چین کرده بود: زیرا که در هر خانه ستاره ای ناگهان میدرخشید، و همچون خاری که دریا را بگردد در فضای وسیع شب به جستجو می پرداخت. اکنون هر نقطه که بشری را در خود پناه داده بود میدرخشید. و این امر فابین را خرسند کرده بود که یک شب با سرعتی به اندازه همچون ورود به لنگرگاه وارد آن شود.
در اطاق خود خم شد؛ عقربه های درخشان به تدریج به چشم می آمدند. خلبان ارقام را یکایک خواند کارها درست بود. در آن بالا که آسوده در کنجی نشسته بود احساس آسایش کرد. انگشتانش را روی دنده پولادینی کشید و جریان حیات را که در آن می گذشت احساس کرد؛ فلز ارتعاش نداشت، اما زنده بود. موتور پانصد قوه اسبی در بافت خود جریان بسیار ملایمی بوجود می آورد و پوسته یخ زده خود را به صورت کرکهای مخملی رشته رشته می ساخت. یک بار دیگر خلبان که در پرواز کامل بود نه احساس سرگیجه ای کرد نه به هیجان آمد؛ تنها راز فلزی را میدید که بدل به گوشت جاندار میشد.
پس باز جهان خود را یافته بود.... چند بار آرنجها را پس و پیش برد و آنگاه آسوده نشست. دستی به پیشخوان زد، یکایک رابطه ها را آزمود، و آنگاه با بلند کردن اندامها و محکمتر نشستن دنبال بهترین وضع نشستن گشت که در آن حال کوچکترین گردش با لغزش فلز پنج تنی خود را که اکنون رو به تاریکی انباشته پیش می رفت بسنجد. با انگشتان کورمال کرد و چراغ خطر خود را به جریان وصل

صفحه 4 از 88