نام کتاب: پرواز شبانه
باشد.
ریویر اندیشید: «این آدم نمیداند چقدر بزرگ است.»
جایی نیز هواپیماها در نبرد بودند و پیش می آمدند؛ پروازهای شبانه همچون بیماری سمج همچنان ادامه داشت، و از اینرو باید کسانی آنرا میپابیدند. به این افرادی که با دست و زانو و سینه به سینه با تاریکی در جنگ بودند و جهانی نادیده از چیزهای متغیر میشناختند و تنها همان را می شناختند، که باید از آن خود را بیرون کشند، همچنانکه حریق از اقیانوس خود را بیرون می کشد، باید کمک داده میشد. و آنچه بعدا درباره آن می گفتند - وحشتناک بود. «چراغ را روی دستهایم روشن کردم تا آنها را ببینم.» مخمل دستهایی که در سرخی تیره تاریکخانه فرو رفته باشند با آخرین پاره ای از جهان مفقود که باید نجات داده شود.
ریویر در اطاق حمل و نقل را گشود. یک چراغ تنها در گوشه ای می درخشید و حوضی از نور بوجود آورده بود. صدای یک ماشین تحریر به آن سکوت معنی میبخشید، اما آنرا پر نمی کرد. گاه صدای زنگ بوق مانند تلفن بر میخاست و کارمند کشیک برای اطاعت از ندای غمگین و مکرر آن از جای برمیخاست. همینکه گوشی را برمی داشت آن نومیدی ناپیدا آرام می گرفت و صدای بسیار ملایم نجوی گوشه های سایه را پر می کرد.
مرد بی آنکه تاثری گرفته باشد به میز خود باز می گشت، زیرا که حال خواب آلود و تنهایی جوانب او را به سری اعتراف ناکرده چسبانده بوده و با این وصف، ندایی که از تاریکیهای آنسو به داخل این اطاق بیاید، در این هنگام که دو هواپیمای پستی در راه هستند چه وحشتی ایجاد می کند! ریویر به فکر تلگرافهایی افتاد که به آرامش خانواده ها که شب هنگام گرد چراغ خود نشسته رسوخ می کنند و یاد آن اندوهی افتاد که در مدت چند ثانیه بی پایان راز خود را بر چهره پدر نگاه می دارد. امواجی که در ابتدا بسیار ضعیف و بسیار دور از ندایی هستند که با خود حمل می کنند و بسیار آرامند و با این وصف هر صدای آرام زنگ برای ریویر انعکاس ضمنی از آن نعره بود. هر بار که مامور کشیک

صفحه 34 از 88