جزیی از یک قطعه موسیقی به خاطر او آمد که روز پیش در مصاحبت عده ای از دوستان شنیده بود. آهنگ سونات بود و آن عده چیزی نفهمیده بودند. «این سر و صداها ما را کلافه می کند و ترا هم کلافه می کند، اما تو به روی خودت نمی آوری!»
ریویر در جواب گفته بود: «شاید.»
در آن هنگام نیز مانند امشب احساس تنهایی کرده اما زود عظمت و کثرت آن تنهایی را آموخته بود. موسیقی پیام خود را در گوش او، فقط همو تنها در میان آنهمه مردم عادی، زمزمه کرده راز نرم خود را به نجوی گفته بود. و اکنون آن ستاره آنسوی شانه های این مردم با صدایی به زبانی که تنها او آنرا میدانست سخن می گفت.
روی سنگفرش خیابان او را هول می دادند. به خود گفت: «نه. ناراحت نمیشوم. من مثل پدر کودک بیماری هستم که در میان جمعیت راه برود، و قدم های کوتاه بردارد، چون در سینه خود سکوت وهم گرفته خانه خود را با خود می برد.»
به مردم نگاه می کرد به این امید که بفهمد کدام یک از ایشان، با قدمهای کوتاهی که بر می دارد، کشف یا عشقی در دل دارد و آنگاه تنهایی و رهایی نگاهبان فانوس دریایی را به یاد آورد.
چون به دفتر اداره بازگشت، سکوت او را خوش آمد. همچنانکه آرام از اطاقی به اطاق دیگر می رفت صدای پایش خلوت محل را منعکس می ساخت. ماشینهای تحریر زیر پوششهای خود خفته بودند. درهای گنجه ها بروی پرونده های به هم فشرده بسته بودند. مجموعه ده سال کار و کوشش. چنان احساس می کرد که به تماشای انبار تاریکی رفته که در آن ثروت روی زمین سنگینی می کند. اما در این دفترها چیزی گرانبهاتر از طلا انبار شده بود - ذخیره ای از نیروی زنده زنده اما، همچون طلای احتکار شده بانک، در خواب.
در یکی از همین اطاقها منشی تنهایی را که کشیک شب داشت پیدا می کرد. جایی در همین حوالی مردی دست در کار بود تا زندگی و نیرو پایدار بماند و بدین طریق کار از ایستگاهی به ایستگاه دیگر می رود؛ از تولوز تا بوئنوس آیرس باید زنجیر پروازها به هم پیوسته
ریویر در جواب گفته بود: «شاید.»
در آن هنگام نیز مانند امشب احساس تنهایی کرده اما زود عظمت و کثرت آن تنهایی را آموخته بود. موسیقی پیام خود را در گوش او، فقط همو تنها در میان آنهمه مردم عادی، زمزمه کرده راز نرم خود را به نجوی گفته بود. و اکنون آن ستاره آنسوی شانه های این مردم با صدایی به زبانی که تنها او آنرا میدانست سخن می گفت.
روی سنگفرش خیابان او را هول می دادند. به خود گفت: «نه. ناراحت نمیشوم. من مثل پدر کودک بیماری هستم که در میان جمعیت راه برود، و قدم های کوتاه بردارد، چون در سینه خود سکوت وهم گرفته خانه خود را با خود می برد.»
به مردم نگاه می کرد به این امید که بفهمد کدام یک از ایشان، با قدمهای کوتاهی که بر می دارد، کشف یا عشقی در دل دارد و آنگاه تنهایی و رهایی نگاهبان فانوس دریایی را به یاد آورد.
چون به دفتر اداره بازگشت، سکوت او را خوش آمد. همچنانکه آرام از اطاقی به اطاق دیگر می رفت صدای پایش خلوت محل را منعکس می ساخت. ماشینهای تحریر زیر پوششهای خود خفته بودند. درهای گنجه ها بروی پرونده های به هم فشرده بسته بودند. مجموعه ده سال کار و کوشش. چنان احساس می کرد که به تماشای انبار تاریکی رفته که در آن ثروت روی زمین سنگینی می کند. اما در این دفترها چیزی گرانبهاتر از طلا انبار شده بود - ذخیره ای از نیروی زنده زنده اما، همچون طلای احتکار شده بانک، در خواب.
در یکی از همین اطاقها منشی تنهایی را که کشیک شب داشت پیدا می کرد. جایی در همین حوالی مردی دست در کار بود تا زندگی و نیرو پایدار بماند و بدین طریق کار از ایستگاهی به ایستگاه دیگر می رود؛ از تولوز تا بوئنوس آیرس باید زنجیر پروازها به هم پیوسته