خود می لرزید. جرات نداشت سکوت خلبان را بر هم زند و از نقشه او سؤال کند؛ چنگ خود را بر دنده های پولادین محکمتر کرد و به پیش خم شد و چشم به پشت تاریک خلبان دوخت.
در آن تاریکی تنها سر و شانه های خلبان دیده می شد. پشت او صخره سیاهی بود که اندکی به چپ تمایل داشت، و چهره گرفته اش به سوی توفان بود که بطور متناوب در تاریکی و درخشش شعله های برق فرو می رفت. تلگرافچی آن صورت را نمی دید، همه احساساتی که برای برخورد با هجوم توفان در آن چهره جمع آمده بودند از دیده تلگرافچی نهان بودند؛ لبان خشم گرفته و مصمم و چهره رنگ پریده که با برقهای جهنده پیش رو در گفتگوی سختی بودند دیده نمی شدند.
با اینهمه، تلگرافچی آن نیروی بهم فشرده را که در آن توده سایه خانه کرده بود به حدس بازشناخت، و آن را پسندید. راست است که آن مجموعه قوی او را بسوی توان می برد، اما با این وصف از لحاظی سپر بلای او نیز بود. راست است که آن دستها که آلات هدایت
هواپیما را به چنگ گرفته بودند چنان به توفان فشار می آوردند که گویی گرده حیوان عظیمی را مینشرند، اما آن شانه های نیرومند هیچ نمی جنبیدند و بر فراوانی نیروی او شهادت می دادند. و خلبان به خود گفت: هر چه باشد همین خلبان مسؤول است. این بود که همچون کسی که بر ترک زین نشسته باشد و چهار نعل در میان شعله های آتش بتازد، به بهترین وجهی از دوام استوار و از وزن و نیروی مضمر در آن کالبد تیره که پیش روی او بود لذت می برد.
در سمت چپ هواپیما، دل توفان جدیدی، همچون آتش چرخان دوردست از هم ترکید.
تلگرافچی باز خواست دست بر شانه فابین بزند و او را خبر کند اما در این هنگام او را دید که آرام سر خود را گرداند و لحظه ای چشم بدین دشمن جدید دوخت و باز بهمان آرامی سر را به جای خود برگرداند و گردنش به جاسری چرمین فشار می آورد و شانه هایش مانند سابق بی حرکت مانده بود.
در آن تاریکی تنها سر و شانه های خلبان دیده می شد. پشت او صخره سیاهی بود که اندکی به چپ تمایل داشت، و چهره گرفته اش به سوی توفان بود که بطور متناوب در تاریکی و درخشش شعله های برق فرو می رفت. تلگرافچی آن صورت را نمی دید، همه احساساتی که برای برخورد با هجوم توفان در آن چهره جمع آمده بودند از دیده تلگرافچی نهان بودند؛ لبان خشم گرفته و مصمم و چهره رنگ پریده که با برقهای جهنده پیش رو در گفتگوی سختی بودند دیده نمی شدند.
با اینهمه، تلگرافچی آن نیروی بهم فشرده را که در آن توده سایه خانه کرده بود به حدس بازشناخت، و آن را پسندید. راست است که آن مجموعه قوی او را بسوی توان می برد، اما با این وصف از لحاظی سپر بلای او نیز بود. راست است که آن دستها که آلات هدایت
هواپیما را به چنگ گرفته بودند چنان به توفان فشار می آوردند که گویی گرده حیوان عظیمی را مینشرند، اما آن شانه های نیرومند هیچ نمی جنبیدند و بر فراوانی نیروی او شهادت می دادند. و خلبان به خود گفت: هر چه باشد همین خلبان مسؤول است. این بود که همچون کسی که بر ترک زین نشسته باشد و چهار نعل در میان شعله های آتش بتازد، به بهترین وجهی از دوام استوار و از وزن و نیروی مضمر در آن کالبد تیره که پیش روی او بود لذت می برد.
در سمت چپ هواپیما، دل توفان جدیدی، همچون آتش چرخان دوردست از هم ترکید.
تلگرافچی باز خواست دست بر شانه فابین بزند و او را خبر کند اما در این هنگام او را دید که آرام سر خود را گرداند و لحظه ای چشم بدین دشمن جدید دوخت و باز بهمان آرامی سر را به جای خود برگرداند و گردنش به جاسری چرمین فشار می آورد و شانه هایش مانند سابق بی حرکت مانده بود.