نام کتاب: پرواز شبانه
7
یک ساعت بعد تلگرافچی هواپیمای پست پانتاگونیا احساس کرد که نرم نرمک از جا کنده میشود، چنانکه گویی کسی زیر شانه های او را گرفته باشد. به دور و بر خود نگریست؛ ابرهای ضخیم روی ستارگان را می پوشاندند. رو به زمین خم شد و کوشید سوی چراغهای قزیه های سرراه را ببیند، که همچون کرم شب تاب میان علف میدرخشیدند، اما در آن صحاری تاریک هیچ چراغی سو نمیزد.
دلش گرفت؛ شبی هولناک، پر از پیشروی و جا خوردن، مسافت پیمایی و بازگشتن، پیش روی او بود.
در کنار: افق پیش روی اکنون درخش موهومی را همچون شعله بالای دکان آهنگری می دید. دست بر شانه فابین زد، اما خلبان تکان نخورد.
در این هنگام بود که نخستین امواج توفان دور دست بدیشان هجوم آورد. توده فلز نرم بالا می آمد و خود را به اندامهای تلگرافچی می فشرد؛ آنگاه چنین می نمود که ذوب میشد و دور می شد و چند ثانیه ای او را بی وزن و سبکبال در تاریکی رها میساخت. به دو دست چنگ در بدنه پولادین میزد. چراغ سرخ در اتاق کوچک خلبان تنها چیزی بود که در جهان انسانها به چشم او می آمد و از این که میدید بیپناه و بی کمک تنها با فانوسی کوچکی باید به دل شب فرو رود بر

صفحه 30 از 88