بوجود آورد. زیر چشمان نگران او چمدان خود را باز کرده آن اشیاء ناچیز را که حلقه رابط بازرسان با سایر مردم هستند آشکار ساخته بود؛ چند پیراهن بسیار بد سلیقه، لوازم آرایش، تصویر زنی لاغر، که بازرس به دیوار کوبید. بدین طریق با وضع عاجزانه ای احتیاجات خود و عواطف و تاثرات خود را به پله رن می رساند. با ردیف کردن گنجینه های اسف آور خود برابر چشم خلبان، تمامی بیچارگی خود را برملا ساخت. این خوره اخلاقی بود. زهر او بود.
اما اخگر نوری برای رویینو باقی ماند، چنانکه برای هر انسانی میاند، و آنگاه که از ته چمدان کوچک خود کیف کوچکی را که در کاغذ پیچیده شده بود بیرون آورد، حال آمیخته به نشاط آرامی داشت این را از صحرای افریقا آورده اند.»
« -این را از صحرای آفریقا آورده اند.»
بازرس از اینکه میدهد بدین طریق خود را رسوا ساخته است سرخ شد. در ازای تمامی غمهای خود، و بد آوردنهای داخلی در برابر تمامی واقعیت سیاه زندگی یک دلخوشی داشت، و آن همین سنگهای کوچک سیاه بود - طلسمی که درهای اسرار را باید میگشود.
سرخی چهره او افزونتر شد «عینا همین جور سنگها را در برزیل هم می توان جست.»
در این هنگام بود که پله رن دست به شانه بازرس زده بود که بر فراز شهر افسانه های آتلانتیس خیره شده بود، و به حکم وظیفه پرسیده بود:
«به زمین شناسی علاقه داری، ها؟»
«علاقه؟ دیوانهشم!»
در همه عمرش فقط سنگ ها بر او سخت نگرفته بودند.
روبینو همینکه خبر شد او را از اداره خواسته اند غمگین شد، اما حال تشخص خود را باز یافت. گفت: «آقای ریویر برای حل مسایل مهی مرا خواسته اند. باید از شما جدا شوم.»
وقتی روبینو وارد اداره شد، ریویر بکلی موضوع او را فراموش کرده بود. برابر نقشهای دیواری که خطوط هوایی شرکت به خط
اما اخگر نوری برای رویینو باقی ماند، چنانکه برای هر انسانی میاند، و آنگاه که از ته چمدان کوچک خود کیف کوچکی را که در کاغذ پیچیده شده بود بیرون آورد، حال آمیخته به نشاط آرامی داشت این را از صحرای افریقا آورده اند.»
« -این را از صحرای آفریقا آورده اند.»
بازرس از اینکه میدهد بدین طریق خود را رسوا ساخته است سرخ شد. در ازای تمامی غمهای خود، و بد آوردنهای داخلی در برابر تمامی واقعیت سیاه زندگی یک دلخوشی داشت، و آن همین سنگهای کوچک سیاه بود - طلسمی که درهای اسرار را باید میگشود.
سرخی چهره او افزونتر شد «عینا همین جور سنگها را در برزیل هم می توان جست.»
در این هنگام بود که پله رن دست به شانه بازرس زده بود که بر فراز شهر افسانه های آتلانتیس خیره شده بود، و به حکم وظیفه پرسیده بود:
«به زمین شناسی علاقه داری، ها؟»
«علاقه؟ دیوانهشم!»
در همه عمرش فقط سنگ ها بر او سخت نگرفته بودند.
روبینو همینکه خبر شد او را از اداره خواسته اند غمگین شد، اما حال تشخص خود را باز یافت. گفت: «آقای ریویر برای حل مسایل مهی مرا خواسته اند. باید از شما جدا شوم.»
وقتی روبینو وارد اداره شد، ریویر بکلی موضوع او را فراموش کرده بود. برابر نقشهای دیواری که خطوط هوایی شرکت به خط