آیرس، هر روز همینکه کارش تمام میشد یک سر به اطاقش میرفت. همینکه در اطاق پناه می گرفت، در حالی که با حال تیره ای از اسراری که در سینه داشت آگاه بود، از چمدان خود ورقی کاغذ بیرون می کشید و بالای آن مینوشت گزارش، و یکی دو خط تصادفی بدنبال آن مینوشت، و بعد آنرا پاره می کرد. خیلی دلش میخواست شرکت را از خطر خیلی بزرگی نجات بدهد: اما هیچ خطری کمپانی را تهدید نمی کرد. تنها چیزی که تا آن هنگام نجات داده بود یک محور پروانه بود که قدری زنگ زده بود. پیش روی ناظر فرودگاه انگشتانش را آهسته با حال عزادار روی زنگ دوانده بود، و ناظر فرودگاه فقط گفته بود: «بهتر است خودت را به هواپیمایی که میخواهد پرواز کند برسانی. این یکی تازه نشسته است.» روبینو اطمینانش را به خودش از دست میداد.
فرصتی پیش آمد و روبینو قدمی در راه دوستی برداشت. به پله رن گفت: «میل دارید با هم شام بخوریم؟ بدم نمیاید کمی جایی حرف بزنیم؛ کار من بعضی وقتها خیلی خسته کننده است.»
و بعد چون دلش نمی آمد پایگاهش را زود رها کند، افزوده بود: «آخر کار پر مسؤولیتی است.»
زیر دستان او چندان علاقه ای به نزدیکتر شدن روابط خود با روبینو نداشتند؛ عمل خطرناکی بود. «اگر تا حالا چیزی برای گزارش پیدا نکرده باشد، با این اشتهایی که دارد خیال می کنم خودم را هم بخورد!»
اما ذهن روبینو در این شب از گرفتاری شخصی آکنده بود. دچار اگزمای مزاحمی بود، که تنها سر واقعی او به شمار می رفت، دلش می خواست درباره گرفتاری خود صحبت کند، و اکنون که از غرور خیری ندیده بود طرف ترحم واقع شود و در تواضع مرهمی یابد. و آنوقت داستان معشوقه او در فرانسه پیش می آمد، که هر وقت از سفر باز میکشت ناگزیر قصه بازرسی های او را هرشب گوش می کرد. آرزوی روبینو آن بود که معشوقه اش را با این تدبیر تحت تاثیر قرار دهد و او را به خود مهربان سازد اما - مثل بد بیاری همیشگی! - ظاهرا فقط او را
فرصتی پیش آمد و روبینو قدمی در راه دوستی برداشت. به پله رن گفت: «میل دارید با هم شام بخوریم؟ بدم نمیاید کمی جایی حرف بزنیم؛ کار من بعضی وقتها خیلی خسته کننده است.»
و بعد چون دلش نمی آمد پایگاهش را زود رها کند، افزوده بود: «آخر کار پر مسؤولیتی است.»
زیر دستان او چندان علاقه ای به نزدیکتر شدن روابط خود با روبینو نداشتند؛ عمل خطرناکی بود. «اگر تا حالا چیزی برای گزارش پیدا نکرده باشد، با این اشتهایی که دارد خیال می کنم خودم را هم بخورد!»
اما ذهن روبینو در این شب از گرفتاری شخصی آکنده بود. دچار اگزمای مزاحمی بود، که تنها سر واقعی او به شمار می رفت، دلش می خواست درباره گرفتاری خود صحبت کند، و اکنون که از غرور خیری ندیده بود طرف ترحم واقع شود و در تواضع مرهمی یابد. و آنوقت داستان معشوقه او در فرانسه پیش می آمد، که هر وقت از سفر باز میکشت ناگزیر قصه بازرسی های او را هرشب گوش می کرد. آرزوی روبینو آن بود که معشوقه اش را با این تدبیر تحت تاثیر قرار دهد و او را به خود مهربان سازد اما - مثل بد بیاری همیشگی! - ظاهرا فقط او را