فرو شده بود.
ریویر رو به بازرس گرداند: «گردبادهای اقیانوس ساکن اینطور است؛ حالا دیگر برای اقدام خیلی دیر است. در هر حال این گردبادها هیچوقت به این طرف جبال آند نمی رسند.»
هیچکس نمی توانست پیش بینی کند که این گردباد به خصوص به پیشرفت بسوی شرق ادامه خواهد داد.
بازرس که درباره این موضوع هیچ نظری نداشت، مطلب را تصدیق کرد.
بازرس بهظاهر در شرف آن بود که سخن بگوید. آنگاه درنگ کرد، رو بسوی پله رن گرداند و برجستگی گلویش تکان خورد. اما آرام ماند. او پس از یک لحظه اندیشیدن، ظاهر آمیخته با تشخص حزن انگیز خود را حفظ کرد، و به رویاروی خود خیره شد.
آن حزن ظاهر را همراه خود همچون کیف دستی، همه جا می برد. هنوز کاملا در آرژانتین یا بر زمین ننهاده بود که ریویر او را به چند کار مبهم گماشته بود، و اکنون دستهای درشت و تشخص بازرس مآبانه او توی دست و پایش میپیچید. این بازرس هیچ حق آنرا نداشت که نیروی تخیل و حاضر جوابی کسی را بستاید؛ شغل او آن بود که فقط وقت شناسی و توجه به کار را توصیه و تشویق کند. هیچ حق نداشت با کسی جامی شراب بنوشد، یا رفیقی را با اسم معمولیش ندا دهد یا با کسی شوخی کند، مگر آنکه البته بر حسب تصادف نادری با بازرس دیگری در همان رشته روبرو میشد.
اندیشید که: «بدبختی آورده ام. مدام باید قاضی باشم.»
اما واقعیت آن بود که هرگز داوری نمی کرد؛ تنها سری تکان می داد. برای آنکه جهل کامل خود را بپوشاند، آرام و با ظاهری اندیشمند، برابر هر چیز که از برابرش میگنشت سرش را می جنباند، و این حرکتی بود که در دلهای ناآسوده هراسی می افکند و موجب حسن اداره کارگاه میشد.
مورد علاقه کسی نبود ولی بالاخره بازرسان برای محبت و اینگونه لذات ساخته نشده اند، بلکه فقط باید گزارش تهیه کنند. از
ریویر رو به بازرس گرداند: «گردبادهای اقیانوس ساکن اینطور است؛ حالا دیگر برای اقدام خیلی دیر است. در هر حال این گردبادها هیچوقت به این طرف جبال آند نمی رسند.»
هیچکس نمی توانست پیش بینی کند که این گردباد به خصوص به پیشرفت بسوی شرق ادامه خواهد داد.
بازرس که درباره این موضوع هیچ نظری نداشت، مطلب را تصدیق کرد.
بازرس بهظاهر در شرف آن بود که سخن بگوید. آنگاه درنگ کرد، رو بسوی پله رن گرداند و برجستگی گلویش تکان خورد. اما آرام ماند. او پس از یک لحظه اندیشیدن، ظاهر آمیخته با تشخص حزن انگیز خود را حفظ کرد، و به رویاروی خود خیره شد.
آن حزن ظاهر را همراه خود همچون کیف دستی، همه جا می برد. هنوز کاملا در آرژانتین یا بر زمین ننهاده بود که ریویر او را به چند کار مبهم گماشته بود، و اکنون دستهای درشت و تشخص بازرس مآبانه او توی دست و پایش میپیچید. این بازرس هیچ حق آنرا نداشت که نیروی تخیل و حاضر جوابی کسی را بستاید؛ شغل او آن بود که فقط وقت شناسی و توجه به کار را توصیه و تشویق کند. هیچ حق نداشت با کسی جامی شراب بنوشد، یا رفیقی را با اسم معمولیش ندا دهد یا با کسی شوخی کند، مگر آنکه البته بر حسب تصادف نادری با بازرس دیگری در همان رشته روبرو میشد.
اندیشید که: «بدبختی آورده ام. مدام باید قاضی باشم.»
اما واقعیت آن بود که هرگز داوری نمی کرد؛ تنها سری تکان می داد. برای آنکه جهل کامل خود را بپوشاند، آرام و با ظاهری اندیشمند، برابر هر چیز که از برابرش میگنشت سرش را می جنباند، و این حرکتی بود که در دلهای ناآسوده هراسی می افکند و موجب حسن اداره کارگاه میشد.
مورد علاقه کسی نبود ولی بالاخره بازرسان برای محبت و اینگونه لذات ساخته نشده اند، بلکه فقط باید گزارش تهیه کنند. از