دارد، و همان بی اعتنایی شگرف او نسبت به چاپلوسیها، این بود که ریویر به او تبریک گفت: «خوب، چه جور کارت را کردی؟» و از اینکه پله رن خوش داشت فقط به زبان حرفه سخن بگوید بیشتر به او علاقمند شد، چه پله رن چنان از پروازش ذکر می کرد که گویی آهنگری سخن از سندانش می گوید.
پله رن سخن را از آنجا آغاز کرد که راه بازگشت او بسته شده بود. چنان سخن می گفت که گویی از پیش آمد آن واقعه طبیعی پوزش می طلبد، « هیچ کار دیگر نمیشد کرد!» آنگاه همه چیز از پیش چشم او محو شده بود، برف راه دید او را بسته بود. اینکه توانسته بود فرار کند به خاطر جریانات شدید هوایی بود که او را به ارتفاع هشت هزار متری رسانده بود «لابد در تمام راه این جریانات هواپیمای مرا بالاتر از سطح قله ها نگاهداشته بودند.» ذکری هم از اشکالی که ژیروسکوپ برایش پیش آورده بود کرد، و از اینکه ناچار شده بود روزنه هواکش را که برف مسدود کرده بود باز کند: «آخر، شیشه یخی درست کرده بود.» بعد از آن یک دسته دیگر جریانهای هوایی پله رن را پائین کشیده بودند، و وقتی به ارتفاع سه هزار متری رسیده بود متعجب شده بود که چرا به چیزی برخورد نکرده است. در حقیقت بهمان زودی بر فراز جلگه رسیده بود. «همینکه به یک جای صاف آسمان رسیدم ناگهان چشمم به جلگه افتاد.» و بعد توضیح داد که در آن موقع چه حالی داشته است: درست مثل اینکه از غاری بی انتها گریخته باشد.
«در مندوزا هم توفان بود؟»
«نه وقتی نشستم آسمان صاف بود، هیچ باد نمی آمد. اما توفان خوب دنبالم کرده بود!»
گفت که خیلی وضع مزخرف عجیبی بوده و برای همین هم ذکری از آن می کرد. در ارتفاعات بالا قله های کوه زیر برف ناپدید شده بودند در حالی که دامنه های کوه مثل آن بود که در عرض جلگه جاری باشند، مثل سیل مواد مذاب آتش فشانی که قریه ها را یکی پس از دیگری به زیر خود می گرفت. «هیچوقت پیش از این هر چیزی ندیده بودم....» آنگاه گرفتار خاطره ای مرموز، به سکوت
پله رن سخن را از آنجا آغاز کرد که راه بازگشت او بسته شده بود. چنان سخن می گفت که گویی از پیش آمد آن واقعه طبیعی پوزش می طلبد، « هیچ کار دیگر نمیشد کرد!» آنگاه همه چیز از پیش چشم او محو شده بود، برف راه دید او را بسته بود. اینکه توانسته بود فرار کند به خاطر جریانات شدید هوایی بود که او را به ارتفاع هشت هزار متری رسانده بود «لابد در تمام راه این جریانات هواپیمای مرا بالاتر از سطح قله ها نگاهداشته بودند.» ذکری هم از اشکالی که ژیروسکوپ برایش پیش آورده بود کرد، و از اینکه ناچار شده بود روزنه هواکش را که برف مسدود کرده بود باز کند: «آخر، شیشه یخی درست کرده بود.» بعد از آن یک دسته دیگر جریانهای هوایی پله رن را پائین کشیده بودند، و وقتی به ارتفاع سه هزار متری رسیده بود متعجب شده بود که چرا به چیزی برخورد نکرده است. در حقیقت بهمان زودی بر فراز جلگه رسیده بود. «همینکه به یک جای صاف آسمان رسیدم ناگهان چشمم به جلگه افتاد.» و بعد توضیح داد که در آن موقع چه حالی داشته است: درست مثل اینکه از غاری بی انتها گریخته باشد.
«در مندوزا هم توفان بود؟»
«نه وقتی نشستم آسمان صاف بود، هیچ باد نمی آمد. اما توفان خوب دنبالم کرده بود!»
گفت که خیلی وضع مزخرف عجیبی بوده و برای همین هم ذکری از آن می کرد. در ارتفاعات بالا قله های کوه زیر برف ناپدید شده بودند در حالی که دامنه های کوه مثل آن بود که در عرض جلگه جاری باشند، مثل سیل مواد مذاب آتش فشانی که قریه ها را یکی پس از دیگری به زیر خود می گرفت. «هیچوقت پیش از این هر چیزی ندیده بودم....» آنگاه گرفتار خاطره ای مرموز، به سکوت