در آن هنگام بی دغدغه و آشوب از کوردیلرا در جبال آلپ میگذشت. آرامشی برف پوشیده بر سلسله جبال سیطره یافته بود؛ برف زمستانی آرامش خود را بر تمامی آن صحنه وسیع گسترده بود، همچنانکه در قلعه های کهنسال گذر قرون آرامش می گسترد. پنجاه فرسنگ راه بی آنکه یک انسان به چشم بخورد، یا نفس کشی دیده شود یا جنبشی پدیدار گردد؟ تنها قله های رفیع، که وقتی در ارتفاع شش هزار متری بپریم مثل جبه های فرو افتاده، تقریبا آن آرامش پر هیبت را لمس می کنیم.
در نزدیکی قله توپونسگاتو بود که اتفاق افتاد...
پله رن اندکی تامل کرد... بلی، همانجا بود که وقوع معجزه ای را به چشم دید.
چون در ابتدا چندان چیزی ندیده بود، پیش از ناآرامی مبهمی حس نکرده بود مثل وقتی که آدم خود را تنها میپندارد، اما تنها نیست؛ کسی آدم را می پاید. خیلی دیر شده بود، و باز هم نمی توانست بفهمد، متوجه شده بود که گرفتار خشم شده است. این خشم از کجا می آمد؟ چه چیز به او می گفت که این خشم از آن سنگها تراوش می کرد، یا عرق برفها بود. چون هیچ چیزی بطرف او نمی آمد، از توفان خبری نبود. و با وجود این - جهانی دیگر، مانند همین جهان و با این وصف بی شباهت به آن، از جهان پیرامون او تراوش می یافت. ناگهان تمام آن قله های آرام نما، و کلاهک های برفی، و سلسله جبال که اندک اندک کمرنگتر میشدند، مثل آن بود که جان گرفتند، آدمیان برفی شدند. و اضطراب بیان ناپذیر دل پله رن را فشرده بود.
به حکم غریزه آلات هدایت هواپیما را محکمتر گرفته بود. چیزی که او آنرا درک نمی کرد. بسوی او می آمد، و پله رن همچون حیوانی که بخواهد بجهد عضلاتش را منقبض کرده بود. و با وجود این، تا جایی که چشم کار می کرد، همه چیز آرام بود. آرام بود، اما بواسطه قوهای مجهول اما تیره در هم فشرده بود.
ناگهان همه چیز تیز و آشکار شد؛ قله ها و سلسله جبال به صورت دماغه های تیز کشتی شدند که باد تندی را که از روبرو می وزید
در نزدیکی قله توپونسگاتو بود که اتفاق افتاد...
پله رن اندکی تامل کرد... بلی، همانجا بود که وقوع معجزه ای را به چشم دید.
چون در ابتدا چندان چیزی ندیده بود، پیش از ناآرامی مبهمی حس نکرده بود مثل وقتی که آدم خود را تنها میپندارد، اما تنها نیست؛ کسی آدم را می پاید. خیلی دیر شده بود، و باز هم نمی توانست بفهمد، متوجه شده بود که گرفتار خشم شده است. این خشم از کجا می آمد؟ چه چیز به او می گفت که این خشم از آن سنگها تراوش می کرد، یا عرق برفها بود. چون هیچ چیزی بطرف او نمی آمد، از توفان خبری نبود. و با وجود این - جهانی دیگر، مانند همین جهان و با این وصف بی شباهت به آن، از جهان پیرامون او تراوش می یافت. ناگهان تمام آن قله های آرام نما، و کلاهک های برفی، و سلسله جبال که اندک اندک کمرنگتر میشدند، مثل آن بود که جان گرفتند، آدمیان برفی شدند. و اضطراب بیان ناپذیر دل پله رن را فشرده بود.
به حکم غریزه آلات هدایت هواپیما را محکمتر گرفته بود. چیزی که او آنرا درک نمی کرد. بسوی او می آمد، و پله رن همچون حیوانی که بخواهد بجهد عضلاتش را منقبض کرده بود. و با وجود این، تا جایی که چشم کار می کرد، همه چیز آرام بود. آرام بود، اما بواسطه قوهای مجهول اما تیره در هم فشرده بود.
ناگهان همه چیز تیز و آشکار شد؛ قله ها و سلسله جبال به صورت دماغه های تیز کشتی شدند که باد تندی را که از روبرو می وزید