نام کتاب: پرواز شبانه
به این اشخاص نیز مانند این سرپوشیده با چراغانی خاص خوشگذرانی و ساروج استوار آن، و در آنسوی فرودگاه نسبت به شهر که از حرکت و حرارت وزن پر بود، حق خود را تحصیل کرده است. مثل آن بود که در فرورفتگی دستهای بزرگش همه این جماعت را فراگرفته باشد؛ اینها رعایای او بودند، هر طور بخواهد با ایشان رفتار کند: دست بمالد یا سخنشان را بشنود یا ناسزاشان بگوید. اکنون کششی در خود می یافت که به ایشان بعلت تنبلی ناسزا بگوید چون چنان از خود مطمئن مینمودند که خیره به ماه مینگریستند؛ اما پله رن درعوض چنین اراده کرد که مهربان باشد.
«... اما مشروب با تو!»
آنگاه از هواپیما فرود آمد. میخواست درباره آخرین سفر با ایشان سخن گوید.
«اگر می دانستید!...»
واضح بود که در طرز تفکر او همین جمله تمام مطلب را خلاصه کرده بود، زیرا که اکنون از جمع دور شد تا جامه پرواز را عوض کند.
در اتومبیل که پله رن را در کنار یک بازرسی بد خو و ریویر که سکوت بر او دست داده بود به شهر می برد، پله رن ناگهان غمگین شد میاندیشید که البته برای یک خلبان خیلی هم خوبست که پروازش را تمام کرده باشد و وقتی پا بر زمین می گذارد یک طومار فحش نثار این و آن کند، هیچ چیز در دنیا از این بهتر نمیشود! اما بعد از مدتی... وقتی به گذشته نگاه کنیم؛ به شگفت می آییم، دیگر آنقدرها یقین نداریم!
در افتادن با توفان هوایی، باز دست کم یک جنگ سرراست است. حقیقی است. اما آن ظاهر عجیب که چیزها دارد و صورتی که وقتی تصور می کنند تنها هستند به خود می گیرند اینطور نیست. افکارش قالب گرفت. «مثل انقلاب می ماند؛ رنگ صورت افراد فقط خیلی کم پریده، اما هیچ صورتی بسابق شباهت ندارد.»
ذهن را بسوی خاطره متوجه ساخت.

صفحه 11 از 88