- به شاهزاده خانم ویکتوریا وقتی که آمد بگویید که داخل شود.
مرد کوتوله دوباره تا زمین سر فرود می آورد و از نظر محو میشود. یوهانس، غرق در فكر، از سر تنبلی روی نیمکت نرم دراز می کشد.. ویکتوریا غذا می آورد. آتش مواجی دیوارها را روشن میکند و در اعماق سرداب، در پس پوشش های زربفت و آراسته به طلای دیوارها، تخت او که دوازده شوالیه مراقب آن هستند، قرار دارد...
یوهانس برخاست، خود را از سرداب بالا کشید و بیرون آمد، گوش تیز کرد. از پایین، از سمت جاده، سر و صدای برگها و شاخه های خشک را شنید. فریاد زد:
- ویکتوریا!
جواب داده شد:
- ها!ها!
یوهانس به استقبالش رفت، ویکتوریا گفت:
- به زحمت جرات کردم.
یوهانس که با بی قیدی شانه هایش را تکان می داد در جواب گفت:
- من به آنجا رفته بودم. الان هم از آن جا می آیم.
وقتی وارد سرداب شدند، یوهانس سنگی را که شبیه کرسیچه ای بود به ویکتوریا نشان داد و گفت:
- جادوگر بزرگ روی این سنگ نشسته بود.
- آه! درباره ی او دیگر چیزی به من نگو، نمی خواهم چیزی بدانم. تو نمی ترسیدی؟
- نه.
گوش کن، گفتی که فقط یک چشم دارند؛ خوب می دانی که فقط