نام کتاب: ویکتوریا
یوهانس ایستاد و آهسته گفت:
- می روم که تخم ها را در لانه هایشان بگذارم.
لحظه ای به هم نگاه کردند. یوهانس ادامه داد:
- تازه، بعد از ظهر هم به معدن می روم. ویکتوریا چیزی نگفت. یوهانس ادامه داد:
- می توانم سرداب را نشانت بدهم. ویکتوریا گفت:
- آه! اما من خیلی می ترسم. میگفتی که خیلی تاریک است.
آن وقت یوهانس به رغم اندوه فراوانش، با لبخندی حاکی از شهامت گفت:
- بله، اما وقتی من همراهت باشم ...
همیشه در معدن قدیمی سنگ خارا بازی کرده بود. اهل محل صدای او را که تک و تنها در آنجا با خودش حرف می‌زد و کار می‌کرد شنیده بودند. گاهی به عنوان کشیشی که مراسم مذهبی به جا می آورد بازی می کرد.
آن جا از مدت ها پیش متروک بود. خزه تمام جداره ها را پوشانده بود و تمام آثار حفریات و مین گذاری های سابق را محو کرده بود. در زیر زمین مرموز، پسر آسیابان با تمام هنر خود اشیاء را آراسته و چیده بود. آن جا را اقامتگاه خودش کرده بود، او رییس دزدان، و جسورترین راهزن دنیا بود.
زنگوله ای از نقره را به صدا در می آوَرَد. مردی کوچک، یک کوتوله، جست زنان وارد می شود. کلاهش به نشانی از الماس آراسته است. خدمتکار است. تا زمین سر خم می کند. یوهانس با صدایی محکم به او می گوید:

صفحه 8 از 143